Saturday, September 03, 2005

بید مجنون

کمی رنگ خدا به همراه خدا می آید – فیلم کوتاهی از مجیدی – می شود بید مجنون. (البته این وسط تصاویری که از مورچه گرفته بود هم یاد آور روز هشتم بود
البته در این میان چند صحنه عاشقانه هم داریم به سبک سریال های نیم روزی برنامه خانواده. عاشق خسته زیر باران با گل سرخی در دست.

به نظر می رسد برای اینکه رویا تیموریان- اسم اش در فیلم را فراموش کرده ام- برای فهمیدن اینکه همسرش نظری به دختر دایی دارد به نشانه هایی ظریف تر نیاز داشته باشد به خصوص که چندین سال با عشق در کنار او بوده. با این همه به نظر می رسد که این سه نفرفیلمنامه نویس – که انگار چندان زحمتی هم بر خود هموار نکرده اند- باید دنبال دستاویزی بهتر می گشتند
صحنه های کوریدور بیمارستان خیلی شبیه فیلم چشم ( کار یک فیلم ساز تایوانی گمانم که نامش خاطرم نیست) بود و البته انگار سالها پس از مرگ اورسن ولز مجیدی بالاخره عمق میدان را کشف کرد و اتفاقن کلی هم ذوق زده شده.

می ماند بازی پرستویی که انگار قرار بود با توجه به اینکه سیمرغ را او گرفت و دیپلم افتخار را مسعود رایگان از بازی رایگان بهتر باشد اما انگار اینبار هم مسائلی دیگر تکلیف جایزه را تعیین کردند.

Sunday, March 20, 2005

سال 83 هم سال خوبی نبود. کاری به کار ديگران ندارم – لااقل الان- برای من که با آغازش فهميدم پيرترين سرباز اين سرزمين ام و در ادامه لباس مقدس اش را بر تن کردم و حالا به روزمرگی و بطالت اش خو کرده ام بهتر از اين هم انتظار نمی رفت
و حالا که به پشت سر نگاهی می کنم نه از سر اندوه که بی تفاوت . چيزی به ياد نمی آورم نه از 83 که 82 هم گويی از 81 به 84 پرتاب شده ام بی اميد اينکه 84 هم چنگی به دل بزند.
به قول شاملو:
گذرت از آستانه ی ناگزير
فرو چکيدن قطره ی قطرانی است در نامتناهی ی ظلمات...
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان های بی خورشيد –
چون هرست آوار دريغ می شنيدی ..

باقی بقايت

Tuesday, January 18, 2005


کودک مدفون

دوستان سینما دوست ما به سام شپارد برای فیلمنامه پاریس تگزاس .
حتمن توجهی دارندبماند که چند فیلمی هم کارگردانی کرده و حتا بازی
چندی پیش به توصیه محمد که تخصص اش درتئاتر بر همه عیان است و به مدد سعید امکان خواندن کودک مدفون فراهم شد و چه امکان سعیدی
پیرمردی ناتوان فضا یک خانه ی روستایی آمریکاست و همسر قبراق اش –هالي – كه با دو پسر بزرگ و ناتوانشان - تیلدن و برادلی – زنده گی می کنند. در این بین پسر و دختری سر می رسند – وینس و شلی – پسر ادعا می کند فرزند تیلدن است اما هیچ کس او را به یاد ندارد و ....
آدم ها شبیه شخصیت های کارورند آدم هایی بی چاره و ناتوان و از هر سو تحت فشار دوگی مدام سرفه می کند و دائم ویسکی می خورد – الکل در کارهای کارور عنصر مهمی است- از آغاز تا پایان نمایش روی کاناپه ای خزیده و خود را زیر پتو مدفون کرده و اگر هم تلویزیون می بیند با حالتی مسخ شده تنها به تصویر آبی و ثابت آن خیره می شود.
تیلدن یک ناتوان ذهنی است یا شده ، و برادلی جوانی است تنومند که به خاطر دست دادن یک پا و استفاده از پای چوبی می لنگد. او فقط قلچماق است در صحنه ای که وینس پای چوبی اش را به گوشه ای پرت می کند ناتوانی اش به نهایت می رسد و به نظر می آید که او صرفن به خاطر پای اش عاجز نیست.
هالی وصله ی ناجور ماجراست ظاهرن سالم و عاقل !! تمام هم و غم اش سلامتی خانواده و ساختن تندیس پسر قهرمانشان " انسل" به کمک شهرداری. به گفته ی هالی انسل یک قهرمان بود هم در جنگ و هم بسکتبال – دو مقوله ای که در آمریکا توجه زیادی به خود جلب می کنند – همین موجب می شود بقیه خانواده به او توجهی نکنند حتا این قهرمان پروری را باور ندارند. اینان انسان هایی معمولی و زمینی هستند به قهرمان ها علاقه ای ندارند اسطوره عنصری نقش مند در زنده گی شان نیست . نه افکار بزرگی دارند نه کارهایی از این دست می کنند حرف های روشن فکرانه نمی زنند و همین باعث می شود ساده گی و نزدیکی شان بیشتر و بهتر شود و البته دوست داشتنی تر هم. . .