Sunday, November 30, 2003

خبر بد اینکه بهترین دوست دوران نوجوانی ام از همسرش جدا شد. بدی خبر در جدایی شان نیست چه اگر این جدایی آغازی باشد بر راهی نو بر هر دوشان مبارک. اما آیا زنده گی چنین نااستوار که دوامی کمتر از شش سال داشت می بایست به وجود دو انسان دیگر بیانجامد؟
کدام مقصرند؟ حمید که همچون تمام مردان تاریخ افسوس تاثیر اندکش بر آفرینش انسان - نسبت به زن- را به همراه دارد.تاثیری که چیزی نیست جز از دست دادن لحظه ای ی لگام غریزه وشگفتا که ناتوانی مردان در این آفرینش خداگونه مانع ادعای قدرقدرتی شان در طول تاریخ نمی شود. به عکس زن ها از نیروی جادویی و رشک برانگیز خلق برخوردارند ( موجودی چون خود در وجودآوردن پدیده ای غریب است) . زن در هر لحظه بر این آفرینش تسلط دارد و آیا از این منظر سقط جنین عملی روا نیست؟ نمی خواهم همسر حمید را محکوم کنم، چرا که اصلن حق و صلاحیتی ندارم که راجع به کسی حکم صادر کنم، تنها سوال می کنم آیا اضافه کردن موجودی به این جمعیت سرگردان کاری خطیر و درخور اندیشیدنی بایسته نیست؟
تو بگو

باقی بقایت

Saturday, November 15, 2003

گفتگو

باید بالاخره یه جوری تمومش کنم مثل خیلی از همین نوشته ها یا مثل فیلم ها که حتا میشه بیشترشون رو قبل از اینکه تموم بشن حدس بزنی که آخرش چی می شه.
باید بهش بگم . بگم که امروز یه روز دیگه است و من اینجوری نمی تونم ادامه بدم. اگه ازم دلیل بخواد و من بگم یه حس ِ ، که نمی دانم شاید از وقتی اون فیلم و دیدم که آخرش رو بعد از بار چهارم هم نفهمیدم چی شد و اون بهم بگه و با همون نگاه از پشت عینکش بهم زل بزنه بازم فایده نداره. تا بذاره بره من یادم می ره که آخر فیلم چی شد. و اگه صد بار دیگه هم برام توضیح بده بازم یادم می ره واسه همینه که می گم باید یه جوری تمومش کنم.
اون بار هم قبل از خداحافظی بجای قرار بعدی مون می خواستم بهش بگم که دیگه اینجوری نمی شناسمش. نه بخاطر اینکه مدل موهاشو عوض کرده یا اینکه از وقتی چشماشو با لیزر عمل کرده دیگه با اون حالت آشنا ی پشت عینکش بهم نگاه نمی کنه.
باید بفهمه که امروز یه روز دیگه است حتا اگه زمین تو مدارش ثابت بمونه و یا مسافرکشی که منو به محل کار می رسونه همون دیروزی باشه و اونی که سر میزم میاد همون پیرهن هر روز را پوشیده باشه. حتا اگر خدا انقدر دور شده باشه که انگار اصلن نیست ، من هستم و او، نه با بازگشتی به نقطه تکرار قبلی. امروز من بر مداری دیگر می گردم و حرکت بی پایان عقربه ها برایم همان گذشت زمان نیست.
امروز روز دیگری است و او باید این را بفهمد و من نمی دانم چرا و اگر بیاید و برایم بگوید و حتا با آن نگاه اش که همیشه از پشت عینکی زل می زد که نیست باز هم تا قرار بعدی مان رابگذاریم و برود من دچار نسیان می شوم و هنوز می گویم و می دانم که امروز روز دیگری است و بالاخره باید جوری تمامش کنم.

شیراز
آبان 82

Thursday, November 06, 2003

استحاله

از دو خصلت خود آگاهم؛ یک تنبلی و دیگری اینکه من اهل مبارزه نیستم. و آیا این دو خود جنبه هایی لز نوعی بی تفاوتی نیستند؟ در برابر حوادث موضعی فعال نمی گیرم و می گذارم ریز و درشتشان آوار شوند بر سرم و خوب که فرو ریختم و ممزوج شدیم به هم و دیگر غیر قابل تشخیص کم کم خود را باز می یابم نه خودی آشنا فقط می دانم که هستم نه اینکه تلاشی درخور بکنم بلکه به گمانم پس می زندشان نیرویی نمی دانم از کجا؟ شاید تغییر هماره و جبری پدیده ها شاید هم برای اینکه نیرویی دوباره بیابند و من هم بدانم که باید منتظر آوار بعدی باشم و مدام تکرار همین که خسته نمی شوم چرا که پذیرفته ام و اگر نخواهم چه؟ تو بگو.

باقی بقایت