Monday, May 26, 2003

یادی از هوشنگ گلشیری

خرداد که می آید غم بر دلم هوار می شود به یاد خرداد 79 و آن شب که پس از رفتن نهنگ آب خرد داستان نویسیمان زار گریستم.
در این دستان خالی ام چیست بعد از او.
توان ادامه راهش را در داستان البته که ندارم، قامت کلامش چنان بلند است که دسترس نه کسی چون من و فقط اندیشه اش را پاس می دارم که خود می گفت:"من البته اگر نهنگ این آب خرد داستان نویسی ایران باشم. این طورها زیسته ام: گاهی سر به دیواره ها کوبیده ام سعی هم کرده ام که به نسل بعد بی توجه نمانم تا از این آب خرد همان نبیند که من دیده ام."
در پرتو نوری که تاباند بر نیمه ی تاریک ماه مان می خوانم و باز می خوانم و باز " معصوم ها ، شازده و قصیده ی جمیله، دست تاریک و روشنش را و خانه روشنان و نقش بندان و..." و می بینم که هم اوست که می رود، رکاب زنان و رو به باد و من که انگار جز باد هم چیزی در دستم است.

باقی بقایت

Sunday, May 25, 2003

خسته نامه

خسته ام و خالی
خيال هيچ خمار چشمی به خوابم نمی خرامد
و اينچنين باری بر دوشم
هستی و هيچ ندانم که چه
که چه . . .
يا کدامين

کور سوی دوری
بر ديار بی تاب جانم
آيا تواند تابيد
نه بارقه ای
نه راهبری که بازشناسمش
مرا خود اين بس
که بدانم
کجا و کی؟

شيراز
5/2/82

Saturday, May 17, 2003

بعد از هفته ای سکوت یک داستان هم شاید بد نباشد
به تلنگری از لنا نوشتمش پس تقدیم به خودش

عاشقانه خیس
دوش باز بود ، به حرکت آب روی بدنم نگاه کردم ، چند قطره ای توی چشمم رفت و برای اينکه سوزشش کم شود ناچار چشمهام را بستم. حالا فقط سياهی بود با صدای آب ، ممتد و بم و بالا. فقط کمی سرد بود باد اما نمی آمد گفت امروز عصر می آيم گفتم پس من دوش می گيرم تا برسی و سر بود و آن موتور سوار با کلاه سياه و صدای ممتد باز رد شد و بوق زد و سياه بود که صدايش آمد ، صدای زنگ. من که گفته بودم دوش می گيرم ، حوله را به خودم پيچيدم و بيرون زدم. لباس ها نبودند همانها که اطو زده بودم ، نبودند . باز صدا آمد، صدای موتور ممتد و بم و بالا . کفش ها هم نبودند که بوق زد بايد بگويم کمی صبر کند تا پيدايشان کنم والا ناچارم بلوز دامن مشکی ام را بپوشم دير می شود بايد زودتر برگردم. سوزش چشمم بيشتر شد و سرد بود.
لباس مشکی را برداشتم کمی چروک بود و توی آيينه من نبودم که موج برمی داشت . فقط بويش آشنا بود. گفت خيلی وقت بود دنبال اش می گشتم بوی آشنا يی داشت گفتم پس هميشه از همين می زنم در کمد را باز کردم تاريک بود اما بويش بود و سياه بود که بوق زد بايد بگويم کمی صبر کند تا لباسم و ادکلن را پيدا کنم با همان حوله رفتم در را باز کردم لباس تنم نبود با احتياط لباس را جلو گرفتم تا خيس نشود گفتم گمش کرده بودم گفتم از خشکشويی گرفتمش نگران بودم آماده نشود اما شد قطره های آب روی سينه ام سر می خورد انگار که روی بدنم دست بکشند گفتم يادم نمی آيد به خشک شويی داده باشم گفتم ديروز عصر ساعت پنج گفتم يادم نمی آيد گفتم کفش ها چی گفتم تو فريزرند پر از روزنامه ی نم دار پام را می زدند گفتم خدارا شکر ادکلن ... که دودش دماغم را پر کرد با همان صدای بم و بالا رد شد و بوق زد روغن سوزی داشت که اين طور دود می کرد . سرما به جانم افتاده بود در حمام باز بود و آب که سرد بود. باز زنگ زدند از لای در ساعت را ديدم به موقع آمده بود ، لباسم آنجا آماده بود و آب از روی سينه ام سر می خورد و من سردم بود.

Thursday, May 08, 2003

پاورچین


هرچه کردم از این برنامه نگویم نشد.
قالب طنز! چه ادعای گزافی. قامت طنز چنین کوتاه نباشد که با لودگی و عربده کشی دست رس گردد.
ویژگی این برنامه چیست جزایجاد _ خلق نمی گویم چرا که خلق را دستانی توانا و آفرینشگر باید _ موقعیت هایی تکراری ، داستان هایی بی منطق و سرسری.
دو آزمایش : یکی اینکه پنج دقیقه پای تلویزیون چشمانتان را ببندید تا جز صدای جیغ و داد و فریادهایی گوش خراش چیزی عایدتان نشود. دیگر اینکه نگاه کنید اما صدا را قطع کنید غیر از کتک کاری و از سر و کول هم بالا رفتن، دولا راست شدن و دویدن های این سو- آن سو چیزی خواهید دید؟
حضرت مدیری هم که همه کاره این مکاره است آنجا که موقعیتی جفنگ می سازد خود نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد. مقایسه ای این چنین البته خطاست اما به یاد بیاورید مرد صورت سنگی سینما را.
فرصت طلبی تا کجا که اشتباهات را با کمال بی شرمی در برنامه جای می دهند بی آنکه زحمت برداشت مجدد را بر خودهموار سازند مبادا که در این پول به جیب زدن لحظه ای معطل شوند و شگفتا که برخی این را از خلاقیت این مرد می دانند.
آخر این برنامه هم آنچه به یاد می ماند جز دم لابه گی، لودگی و شخصیت هایی لمپن چیست؟ و فراموش نکنیم که پایین آوردن سطح سلیقه، و عادی کردن رفتارهای سخیف بزرگترین خیانتی است که می شود در حق این مردم کرد.
دریغ از طنازی.

باقی بقایت.

Wednesday, May 07, 2003

خود گويه هاي تنهايي شيراز

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد


باد که مي آيد و خاک، چشمانم را مي بندم، نه انگار که در شيراز باشم _ آرام جايي مي پنداشتمش _ عصر پنجشنبه اش را دوست داشتم و شهريار و ابوتراب و... حافظ که جان
جانم است _ و تو هم لابد _ اما گويي خالي شده ام از نخل هاي بي خواب و نارنج هاي شريرش ، حتا از ...
نوشته هاي بر ديوارش انگار مرگ واژه هاي مهتر سنگي ام باشند و من آن مهتر
جاي چيزي که نمي دانم خالي است و آسيمه سر در خواب دست مي سايم به هر سو ، نه از پي او _ که بدانم خود کجايم.
نمي دانم!
مي داني؟

باقی بقایت

Friday, May 02, 2003

حالم خوش نیست
شاید دلیلش .....
شایدم همین جور بی خود فکر می کنم که خوش نیستم

فقط یک جمله از شروود اندرسن بگم
جهان طرحی برای معشوق های ما ندارد

باقی بقایت

Thursday, May 01, 2003

خاطر مجموع جمعه

دهل می زد بیشتر با آن چوب بزرگ،از رو ، و همراهش می کرد با ریز ضربه هایی که از زیر می زد، می کوبید و می لرزید، می لرزیدم چشمانش را می دیدم که رد می شد وقتی می چرخید، می چرخید و می زد و رد می شدند از جلوش و خم می شد، می کوبید که می لرزیدم و باد به لباسش می انداخت. گوشه شالش رها شده بود انگار که حجم طوسی دوار را با صفحه ای سیاه بریده باشند. می رقصیدند با هم و دور می زدند گرد بر گردش، پا بالا می انداختند و دستها را به هم رسانده بودند، از فاصله بین دست ها شان همو بود که می زد و می چرخید که نگاهش رد می شد و آن دیگری با صدای سورنا همراهش می کرد و آرام بود ، چشم هاش هم.
این هم شروع داستان جدیدم کمی اگر صبر کنی ( ماهی یا سه ماهی ، نه بیشتر!) همه را - اگر مایل باشی- خواهی خواند.

باقی بقایت.