Sunday, June 27, 2004

نویسنده یا دیوانه


نبوغ ادبی به چه وابسته است ؟
یونانیان آن را با جنون مربوط دانسته اند. شاعر افسون شده است پس مانند دیگران نیست و در آن واحد هم از دیگران هم فراتر است و هم فروتر و آنچه از ضمیر ناخودآگاهش بر می آید هم فراتر از عقل است و هم فروتر.
آیا موهبت نبوغ ادبی جبران کمبودی است؟
در ادیسه الاهه زیبایی چشمان دمودکوس را گرفت و در عوض " موهبت ستوده ی آواز خوانی را به او داد."
این نظری است ساده لوحانه. هرکس کمبودهایی دارد وقتی این نقص ها را بشناسیم هر موفقیتی را به جبران همین نقایص نسبت می دهیم. مسأله دیگر تفاوت هنرمند و دانشمند از این منظر است یعنی در روان نژندی - والبته همان قضیه جبران کردن- هنر مند . درحالیکه تفاوت هنرمند و دانشمند در این است که نویسنده گان حالات خود را ثبت می کنند و ناهنجاری های شان را موضوع کار خود قرار می دهند.
فروید می گفت: " هنرمند ذاتن کسی است که از واقعیت رو برمی گرداند زیرا نمی تواند به خواست واقعیت که ترک لذات – نه کاملن به معنای دم دستی آن- باشد تن دهد. او از دنیای خیالی خود راهی فراخور حال می یابد و با توانمندی رویایش را در قالب واقعیتی نو می ریزد و مخاطب این رویا را بازتاب ارزشمند زنده گی واقعی می داند."
اشکال این تعریف از هنرمند عدم توجه به آفرینش است که خود نوعی عمل در دنیای خارج است آن نویسنده سودایی که با خیال نوشتن رویایش دلخوش است ، آن که عملن به نوشتن می پردازد دست اندر کار عینیت بخشیدن به رویاهای خود و تطبیق با جامعه است. این البته به معنای سازگاری با جامعه نیست . کار هنرمند روی برگرداندن از واقعیت نیست بلکه آشنایی زدایی از پدیده هااست . هنرمند تا آنجا که تاب می آورد روان نژند است.
بهترین نمونه این روان نژندی شاید کافکا و بهتر از آن الن پو باشد. اینان با توانی که از تمرین در شخصیت پردازی دارند امکان روان شناسی آدم ها را از طریق کاوش در روان خود می یابند و با شناخت آن بخش هایی از ذهن که خودخواسته در حجاب می مانند دست مایه هایی برای ویژه گی های شخصیت های داستان می یابند. به این ترتیب نقاب از چهره ی اجتماعی خود برمی دارند و آنگاه شاید - وفقط شاید – چیزهای ناخوش آیندی هم در ذهن و گذشته خود کشف کنند که تنهایی و خلوت را به دادگاهی بدل کند که حاصل اش رنج است.
زمانی که مادر پو می میرد بخشی از او که در مادرش مستحیل شده بود نیز نابود می شود و آنچه باقی می ماند وجودی است ضعیف برای کنار آمدن با دشواری و بحران های بلوغ . چرا که رشد و شکل گیری شیوه های متفاوت سازگاری او با محیط برای همیشه ناتمام مانده بود وتنها آرزوی پیوند دوباره با زنی از دست رفته را داشت . تمام تلاش او مصروف شد به پل زدن بین خود و آن حقیقت گمشده و بخشی از وجودش که به همراه آن از دست داده بود.
نوشته های پو مکررن مبین این تلاش و ضعف ساختار دفاعی اویند کابوس هایی از کمبود منابع پو برای پل زدن بر این شکاف بنیادین . انجام این کار هدفش بود و شکست در عبور از این شکاف ، شکستی تحمل ناپذیر.
حساسیت او نسبت به زیبایی و هنر و توانایی فکری او در طرح و حل مشکل به عقلانی جلوه دادن رویا و تخیلاتش منجر می شود اما این سازگاری تنها مهاری بی ثبات برای نوسان شدید او میان جنون و افسرده گی به حساب می آیند.
دوره های ویرانگر او با ماده مخدر و الکل نشان می دهد که او در این مواد راه های دیگری برای ایجاد پیوند میان واقعیت بزرگسالی خود وجهان غیر واقعی و از دست رفته طفولیت یافته . یأس روزافزون او در سال های دهه چهارم عمرش بر فروپاشی سازگاری های فکری و زیبایی شناسیک او دلالت دارند. این ها دیگر قادر نبودند از او در برابر آنچه غیرقابل تحمل بود حمایت کنند. خود می گفت : " این نوسانی بی پایان میان امید و یأس بود که بدون از دست دادن کامل عقل خود قادر به تحمل آن نبودم."
مرگ همسرش به این نوسان پایان داد اما باعث سر باز کردن زخم های کهنه شد و نیاز کشنده اش را برای پوشاندن شکاف وجودی اش تشدید کرد. پو تمامی توانش را بر اثر بلند پروازانه خود " یورکا" گذاشت. " از وقتی " یورکا" را به پایان رساندم علاقه ای به زیستن ندارم." و این جا بود که این تشتت از حد توان فکری اش افزون شد " اکنون دیگر بحث کردن با من بی فایده است من باید بمیرم تنها راه حل نوشیدن و کشیدن تا سرحد مرگ بود و او چنین کرد.

باقی بقایت.


" بخش اول این نوشته حاصل گپ وگفتی با خویش است و کتابی . بخش دوم آنجا که از الن پو می گوید بر گرفته از مقاله ای است در ویژه نامه ی 100 ساله گی ی هدایت مجله کارنامه"

- به این بیت حافظ توجه کنید:
جهان به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

Thursday, June 10, 2004

دروغ
فکر کنم انسان بدون دروغ معنا نداشته باشد.
اگر من به تو دروغ نگویم -حتا اگر بدانی - و تو نیز ، چقدر مسائل پیش پا افتاده گاهی بغرنج می شوند.
من به تو دروغ می گویم چون دوستت دارم. این با ارزش ترین کاری است که می توانم انجام دهم و تو می دانی و شاید دلتنگ شوی نه از دروغ ام بلکه از اینکه چرا وادار به دروغ گویی ام کرده ای.
اما اگر دروغ گفتی ای دوست! نه از برای دوست داشتنمان . دروغی گفتی که دری به تخته ای بند شود و تو ... نمی دانم، حتا اگر بدانم نمی خواهم بگویم شاید بهتر باشد برای این یکی واژه ای دیگر بیابیم و دروغ را از این معنا دور کنیم و بدانیم زمانی که اولین دروغ را به من بگویی در نظرم زیباتر می شوی.


باقی بقایت