Tuesday, July 29, 2003

بود يا ..


نبودـ يا بود و من نديدم. خواب ديده بودم ، اما نه ، تنها يک صفحه سياه بود پس آيا می شد گفت خواب ديده ام. فقط صــدايي شنـيده بودم . مثل بوق تلفن وقتی کسی آن طرف گوشی را برنمی دارد.
گفته بود ساعت نه و نيم جلوی پارک ساعی می بينمت الان ساعت شش بود و تاريک بود مثل دو تا چهار شب و مثل همان خواب که ديده بودم. اول بار که زنگ زد وقتی پرسيدم شماره را از کجا آورده ای طفره رفت. صداش آشنا بود و هيچ تلاشی هم برای تغييرش نمی کرد. حتا از جاهای آشنايی هم می گفت. دفعه دوم يا نمی دانم ... پرسيدم چرا به من زنگ می زنی گفت يعنی تو ناراحتی که زنگ می زنم و سريع موضوع را عوض کرد مجال نداد که بگويم نه، که من هم منتظرم زنگ بزند و نپرسيد که چرا مدام سوال هايی می کنم که بدانم چه طور شماره ام را گير آورده و چرا با وجودی که مايلم نمی گويم قراری بگذاريم و همان بار بود يا ... که گفت حتا مرا ديده نه خودم را...
زنگ ساعت که ميزان کرده بودم روی شش و نيم به صدا در آمد کسی خانه نبود پس گذاشتم همان طور بزند تا کوکش تمام شود . اشتها نداشتم صبحانه بخورم پس زود بود از رختخواب بيرون بيايم بخصوص که می شد پتو را روی صورت کشيد و جاهای خالی را ميان سياهی پر کرد و شايد حتا می شد از صدا صورتش را ساخت گفته بود چه لباسی می پوشد و من هم گفته بودم ، که بی فايده بود چرا که ديده بود مرا و نيازی به نشانی بيشتر نبود و من بايد اين هاله را مجسم کنم و اين صدا را که انگار روح بود لباس بپوشانم.
می گفت از عـلاقه من به ادبيات آگاه است و از گلشــــيري گفت و از بورخس و از هر دوشان که « ــ فرق نمی کند . اگر الف الفبای ما همه ی حروف باشد و همه کلماتی که هستند و خواهــند بود ، پس اينــجا يا هرجا که باشم همه جاست ؛ من هم تو هستم يا هر کس که نوشته است يا خواهد نوشت.
می بينم که زنده است و هست ، حتا وقتی ديده بودنداش که ده و نيم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکيه داده به ديوار ، تمام کرده بود . » و حالاست که می بينم اش از پشت با روسری سفيد که پشت گردن گره انداخته و از راه راه ميله های نيمکت مانتو کرمش پيداست و کفش های ورزشی به پا دارد مثل خيلی از آنهای ديـگر که اول صبح در پارک می دوند و دست ها را در هوا تکان می دهند بی آنکه پی چـيزي باشند. و آرام است بيشتر از آنکه منتظر کسی باشد و نيست و می داند آنکه می آيد به چه هياتی است و من که فقط می توانم صدايش را که حالا آشناست و دور فقط تشخيص بدهم . منتظرم که سربرگرداند و ببينمش که بلند می شود و می رود بی آنکه سر بجنباند می دود و دست ها را در هوا تـکان می دهد و انگار که سبک شده باشد گام هاش بلندتر می شوند تا آنجا که ديگر به زمين نمی رسند و نيمکت خالی می ماند و من. و اينکه اينبار که زنگ زد بگويمش که من نيامدم يا او نبود.

6/5/1382
شيراز

Tuesday, July 08, 2003

ما بی چرا زنده گانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند

لاله و لادن را می گویم که رفتند
نگو که احساساتی نباشم . شاید مرگ مارک ویلیام فو غریب بود و ناگاه، اما نا اگاه هم.
این دو رفتند ، که خود می دانستند و ما هم امیدی روشن نداشتیم به بازگشتشان.
پس کدامین نیرو وادارشان کرد به گزینشی از این گونه.
امید به چه بسته بودند و آیا خود امیدشان بود به سرانجام کار؟
و خود را بنگریم که با بندهای نامرئی سستی اویخته ایم در جهانی که هر سو تیغ هایی پیداست آهخته. و آیا نه اینکه « تلاش از پی زیستن به رنج بار تر گونه ئی ابلهانه می نماید».
باشد که میراث این واقعه به هضم خوریم و این خوره ی زنده گی روزانه ، خورند جانمان نگردد و خود مرگ خویش برگزینیم