Friday, August 22, 2003

آينده از آن ماست؟

غم دل با توگويم غار
مرا آيا اميد رستگاری هست؟
صدا نالنده پاسخ گفت:« ...اری هست...»


انسان در بند گذشته ی خويش و مقهور آينده اش است. گريز از آنچه از ما برجای مانده آرزويی بيش نيست و آينده ی بی شکل و مبهم مان نيز لايتغير می نمايد. آنچه دوست نمی داريم برجای مانده و مايه ی عذاب وجدان ، و شگفتا که تجربه هايی از اين دست در پاياترين زاويه های ذهن ناآراممان جای می گيرند. به قول گلشيری «درخت ها و گلها حافظه ندارند، برای همين آزادند، رها و آزاد.»
اگر مدام به کلنجار رفتن با آنها بپردازيم روزگارمان سياه می شود و اگر به کلی فراموششان کنيم به نوعی ديگر به بی تفاوتی متهم می شويم. اين جدالی بی پايان با گذشته خويش است.
در همين حين آينده ی بی بازگشت و تيزپا مدام ما را دربر می گيرد بدون اينکه مجال تاملی بر آنچه در برابرمان رخ خواهد داد داشته باشيم. هر گوشه اش را که طرحی می زنيم از روزنی ناپيدا نوری کج تاب تصوير پيش رو را معوج می کند.
آينده از آن ماست؟ گمان نکنم. اين ترس از آينده و اندوه گذشته دلمشغولی ناخودآگاه ما بوده است ـ چرا ما صيغه های کاملی از گذشته، دو صيغه زمان حال و تنها يک صيغه آينده داريم ؟ و چرا تا اين اواخر در داستان نويسی مان فقط حکايت گذشتگان را بازگو می کرديم و حتا از زمان حال هم نمی گفتيم ؟ چه رسد به آينده! ـ ما نه به فکر آينده بوده ايم و نه هستيم. جامعه ی ما در حالتی منفعل به سر می برد. کوششی برای جريان سازی به چشم نمی خورد و تنها تلاشمان در مسير جريان ديگران قرارگرفتن است. اين که بدانيم چه می کنند و از پی شان روان شويم تمام آرزويمان است. دريغ از خلق و ...
آينده می آيد و ما ايستاده ايم نحيف و ناتوان از بازشناختن راه پيش رو با شانه هايی فرتوت از ميراث گذشتگان.

باقی بقایت

Tuesday, August 12, 2003

خواب زمستانی

گاه نمی توانم بنویسم. هفته ای یا حتا شده ماهی، چرا؟
طرح هایی نیمه تمام دارم و سودای نوشتن اما توانش نه!
چاره کار را در آن می بینم که کوتاه بنویسم . همه ی توان داستان نویسی ام در این چند ماه شده سه داستان یک صفحه ای.
البته خطایی سخت بزرگ است که خود را با نویسندگان حرفه ای بسنجم اما فکر می کنم یکی از دلایلی که این روزها در ایران رمان خوب کم نوشته می شود شاید همین باشد که نوشتن رمان به عنوان محصول و نمایشگر شرایط روز جامعه تحت تاثیر اوضاع و جو حاکم قرار می گیرد. و اگر حس ثبات ، آرامش و اطمینان نباشد زمینه ی نوشتن رمان فراهم نمی شود.
از طرفی دوره های تاریخی هم در این زمانه کوتاه شده ، بشر عجول شده و به نوعی فراموشی دچار.( البته به این معنا که در اثر بمباران انواع اطلاعات ، رویدادها را زود فراموش می کند) سرعت به همه چیز سرایت کرده و مجال با خود ماندن و تنها ماندن دشوار گشته، فردیت آدمی در جمعیت جامعه ی جهانی مستحیل گشته. تمرکز بر موضوعی وقت گیر دیگر چندان مقبول نیست و غیر از مخاطب حرفه ای کمتر کسی حوصله خواندن رمانی بلند را دارد.
کارور در این باره گفته :« فهمیدم که نوشتن رمان برایم دشوار است. چرا که اضطراب و ناتوانی من ، از تمرکز بی وقفه بر چیزی به مدت طولانی مانع می شد....
اگر می توانستم افکارم را جمع کنم و تمام نیرویم را روی مثلا یک رمان بلند بگذارم، باز در وضعی نبودم که برای بازده آن ، اگر که بازدهی در کار می بود، سال ها صبر کنم نمی توانستم چشم به آینده بدوزم. مجبور بودم بنشینم و چیزی بنویسم که بتوان همان وقت ، همان شب ، یا دست کم فردا شب بعد از اینکه از کار برگشتم و قبل از اینکه سرد بشود تمامش کنم، نه دیرتر.»
اما من که ذهن خلاق و توان او را ندارم از نوشتن داستانی کوتاه هم عاجزم. دو هفته ای هست که مغزم تهی شده از اندیشه ای نو . هر چه هست خاطره است ودریغ از خلقی یا حتا تداعی پی- آ- پیِ واقعه ای.
نمی دانم این یک خواب زمستانی است یا جوانمرگی یک نویسنده ی خام دست و نابالغ.
باقی بقایت.