Friday, October 24, 2003

نفس عمیق
این مطلب نوشته کیا1 یکی از دوستانم است.


مهدی از تهران برگشته می گه رفتم "نفس عمیق" را دیدم فیلم خوبیه . من که خیلی وقته سینما نرفتم دلم برای یک فیلم خوب لک زده درسته که من و مهدی شیرازیم ولی شیراز فقط اسمش شهر فرهنگ و هنره وگرنه جز حافظیه و سعدیه چیز دیگه ای نداره- نه تئاتری نه سینمای درست و حسابی و نه کنسرت قابل اعتنایی2.
یکی از همکارها می گه سینما ایران "نفس عمیق" را اکران می کند، اول جدی نمی گیریم فکر می کنیم اشتباه دیده ،بعد که مطمئن شدیم برنامه ریزی کردیم بریم بالاخره با تمام مشکلات پیش آمده تونستیم آخرین سانس نملیش فیلم را ببینیم. کل تماشاگران فیلم به بیست نفر نمی رسیدند همین ها هم با پخش بی پایان آگهی های تبلیغاتی کلافه شده بودند اما در این بین آگهی خوب فیلم " صورتی" قابل توجه بود که – با عرض پوزش از پیشداوری- فکر کنم از خود فیلم بهتر باشه.
فیلم شروع شد آغاز فیلم مثل یه پتک می خوره تو سرم حسابی گیج می شم، فیلم که پیش می ره هر لحظه بیشتر غرقم می کنه ، بازی سه بازیکر اصلی فیلم ( منصور- آیدا- کامران) هم که محشره پاهام خیلی درد گرفته چون خیلی وقته سینما نیومدم و سابقه زانو درد هم دارم ولی توجهی بهش نمی کنم چون بدجوری رفتم تو فیلم.
هنوز از ضربه آغاز فیلم کاملا به هوش نیامدم که ضربه ی پایانی فیلم به کلی ناک دانم می کنه . تو راه برگشت سوار وانت می شیم بچه ها با مهدی پشت می شینند و من تنها جلو رانندگی می کنم. "نفس عمیق" مدام جلو چشممه بعد از این همه فیلم ندیدن خیلی بهم می چسبه خلاصه خیلی فیلمه، دم شهبازی و همکاراش گرم. هرکی فیلمو ندیده حتما بره. بعد از دیدن فیلم هم مطمئن شدم که اسکار بگیر نیست.

1- من زیاد مطلب نمی نویسم تقریبا اصلا نمی نویسم. ولی یکباره حسی باعث شد که این چند سطر را بنویسم به هر حال زیاد سخت نگیرید.
2- البته از تلاشهای مدیر کل فرهنگ استان فارس نمی شه گذشت.

Monday, October 20, 2003

هفت ، روشنفکری ، و آقای طالبی نژاد

شماره ی پنج هفت را تازه گرفتم با سردبیر دوست داشتنی اش مجید اسلامی و مدیر مسولی احمد طالبی نژاد مجله ای که این روزها انگار بازار خوبی دارد ، شاید از مرده ریگ دوران خوش فیلم، که قرار است در حوزه فرهنگ و هنر فعالیت کند.
روی سخنم با آقای طالبی نژاد است. به خصوص درمورد سرمقاله شماره آخرشان.
در این چند شماره فضای غالب مجله ادبیات بوده به اضافه ی کمی تئاتر و اندکی هم سینما و ...
اینکه چه می شود عده ای منتقد فیلم مجله ای در می آورند که بیشتر ادبی است تا .... جای پرسش دارد. شاید نزول مجلات سینمایی اینان را بدین سو کشاند؟! و آیا این خود نوعی نان به نرخ روز خوردن نیست؟ و یا پاک کردن صورت مساله؟ و مگر از وظایف روشنفکر بیان کاستی ها و ارائه راه حل نیست؟
البته شاید آقای طالبی نژاد به اعتبار رمانی که نوشته اند خود را صاحب چنین صلاحیتی می دانند. اما با توجه به مطالبی که در این چند شماره چاپ شده به نظر می رسد اگر کسی در این جمع چنین حقی داشته باشد شانس مجید اسلامی بیشتر است. با اشرافی که به این هنر دارد و ترجمه های خوبش – بماند که من در مورد ترجمه اش از تپه هایی چون فیل های سفید حرف دارم -.
آقی طالب نژاد شعرهای براهنی(دف ) یدالله رویایی (شنبه سوراخ) و هوشنگ ایرانی (جیغ بنفش) را هذیان گویی میداند که تنها به مدد طنز و طعنه ورد زبان شده اند. ایشان به اعتبار کدام آگاهی از هنر شعر و با چه دلیلی چنین حکم قطعی و صریحی صادر می کنند؟ کسی که در مصاحبه دو نفره شان به همراه مجید اسلامی با مهاجرانی راجع به بهشت خاکستری اگر سوالی طرح کرده بود بیشت مسائل حاشیه ای و کلی بود و تنها توانایی اش آوردن شاهد برای بحث دو نفره ی اسلامی و مهاجرانی بود آن هم نه از ادبیات بلکه از سینما! از معدود دفعاتی هم که از ادبیات گفت نامی از سووشون برد _ منکر ارزش های این اثر نمی شوم- وشگفتا این مرد با اندوخت ای که خود پیداست از زانواش به راحتی در مورد براهنی، رویایی و ایرانی حکم صادر می کند آن هم در سرمقاله ای که در مورد جریان روشنفکری است بعد از امیر کبیر تا حال. چه فکر روشنی!
در آخرخودشیفته گی آزاردهنده ی نویسنده سرمقاله های این نشریه انگار امری عادی شده. شماره دوم آقای اسلامی از نامه ای گفته بود و تصویرش را هم ضمیمه کرده بود که یکسر تعریف و تمجید بود و آقای طالبی نژاد در همین سرمقاله ی روشنشان از روشن فکری محل گرا! و ... یاد می کنند و از قول ایشان هفت را مجله ای وزین نه! بسیار وزین و خوب نام می برند. یاد تکنیک معروف بورخس افتادم که برای درگیر کردن مخاطب و باورپذیر کردن داستانهایش از شگرد حدیث استفاده می کرد. مثلا اسمی قلنبه و طولانی می آورد که او این داستان را از شخص معتبر و ... روایت کرده که بر اعتبارش جای تردید نیست. بر همین اساس هفت هم لابد مجله ی وزینی است.

باقی بقایت

Monday, October 13, 2003

"زنده گي را فرصتي آن قدر نيست
که در آيينه به قدمت خويش بنگرد
يا از لبخنده و اشک
يکي را سنجيده گزين کند
."

مرگ پدر بزرگ شايد چندان عجيب نباشد به خصوص که نود و چهار سالَش باشد . اما عجيب آن نگاه دو دو زن هفته آخرش بود. انگار که دلواپس باشد چيزي را از قلم بياندازد همه چيز را سريع از چشم مي گذراند و در ته آن نگاه دور حسرتي بود، شايد از خاطره اي يا...
کمي حواس پرت شده بود. براي روزهاي آخر بهتر هم هست. نزديک که مي شديم بجا مي آورد و اگر بلند چيزي مي گفتيم ، چرا که به سختي مي شنيد، مثلاً سلامي مي کرديم به تکرار پاسخي ميگفت نه انگار که با ما باشد بلکه پژواکي بود بر صدايمان که از روح ناآرامش به يادبود صدايي شايد آشنا برمي خاست.
سختش بود راه برود و زير بغلش را مي گرفتیم. گام ها را لرزان بر مي داشت و دستهاش آماده بودند که هر لحظه که لغزشی احساس کرد به هر چه دست رس باشد بياویزند . گام ها را با تاني بر ميداشت انگار که لب گودالي عميق پا بگذارد و از بيم اينکه با گام بعدی فروغلتد ، تا مطمئن نمي شد جاپايش محکم است قدمي برنمي داشت.
توان خيره شدن به چشمانش را نداشتم . چه مي ديد؟ رويايي ديرين که ميشد و نشد؟ هر چه بود آرامش ابدی چشمان ناآرامش را درربود.
روحش شاد.
َُ