تذکره 3
حسن بصري
نقل است که حسن گفت :« از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکي و مخنثي و مستي و زني » گفتند :«چگونه» گفت: « روزي جامه فراهم مي گرفتم از مخنثي که بر او مي گذشتم. گفت: اي خواجه! حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من فرامگير، که کارها در ثاني الحال خدا داند که چون شود. و مستي ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان خيزان، پس گفتمش : قدم ثابت دار اي مسکين تا نيفتي. گفت : تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ من اگر بيافتم مستي باشم به گل آلوده، برخيزم و بشويم، اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن عظيم در من اثر کرد. و کودکي وقتي چراغي مي برد. گفتم: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگو تا به کجا رفت اين روشنايي؟ تا من بگويم که از کجا آورده ام. و عورتي ديدم روي برهنه و هر دو دست برهنه، با جمالي عظيم، در حالت خشم از شوهر خود با من شکايتي مي کرد. گفتم: اول روي بپوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي، همچنين به بازار فروخواستم شد. تو با اين همه دعوي در دوستي او، چه بودي اگر ناپوشيدگي ي روي من نديدي؟ مرا اين نيز عجب آمد».
پرسيدند که تو را هرگز وقت خوش بود؟ گفت:« روزي بر بام بودم. زن همسايه با شوهر مي گفت که: قريب پنجاه سال است تا در خانه توام. اگر بود ونبود صبر کردم و زيادتي نطلبيدم، و نام و ننگ تو نگه داشتم و از تو به کس گله نبردم. اما بدين يک چيز تن درندهم که بر سر من ديگري گزيني . اين همه براي آن کردم تا تورا بينم همه، نه آن که تو ديگري را بيني، امروز به ديگري التفات مي کني. اينک به تشنيع دامن امام مسلمانان گيرم». حسن گفت: « مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه شد. طلب کردم تا آن را در قران نظير يابم. اين آيت يافتم : همه گناهت عفو کردم. اما اگر به گوشه خاطر به ديگري ميل کني و با خداي شرک آوري، هرگزت نيامرزم».
باقي بقايت
Wednesday, April 30, 2003
Sunday, April 27, 2003
خاطر مجموع جمعه
بوي بهار نارنج حافظيه هم کنار با سبز برگ نارون و اقاقيا
موج موج رنگ به رنگ گل ها، شب باشد اگر و عبور نور زرد بر ستون ها
و صدايي که مي آيد و مي رود تا جايي زجانت که نه پيداست.
ديوان که ناخن مي اندازي ميان صفحه اي ش و هم کلامي ي روح و رويايت که پيداست:
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود
يارب اندر کنف سايه ي آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر لعل نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و اگر مي اين است
ديدم از پيش که در خانه ي دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي
تا از آنم چه به پيش آيد ازينم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
بوي بهار نارنج حافظيه هم کنار با سبز برگ نارون و اقاقيا
موج موج رنگ به رنگ گل ها، شب باشد اگر و عبور نور زرد بر ستون ها
و صدايي که مي آيد و مي رود تا جايي زجانت که نه پيداست.
ديوان که ناخن مي اندازي ميان صفحه اي ش و هم کلامي ي روح و رويايت که پيداست:
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود
پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود
يارب اندر کنف سايه ي آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود
آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار
گر فتد عکس تو بر لعل نگينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و اگر مي اين است
ديدم از پيش که در خانه ي دينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي
تا از آنم چه به پيش آيد ازينم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود
Thursday, April 24, 2003
سوسك سياه و خرگوش سفيد
آن روز وقتي خرگوش سفيد در دالانهاي زير زمينياش به خورشيد زمستاني فكر ميكرد متوجه مهمان ناخواندهاي شد. او كسي نبود جز سوسك سياه كه در گشت وگذار زيرزميني بيپاياناش سر از حفرهي خرگوش سفيد درآوردهبود. آنها همسايه بودند، همسايههايي كه تا آن موقع با هم صحبتي نكردهبودند. سوسك سياه پس از احوال پرسي از خرگوش سفيد پرسيد كه چه كار ميكند و خرگوش در جواب او گفت به خورشيد زمستاني كه نوراش با انعكاس روي برف و تكههاي يخ روي شاخهها جنگل را به باغي از بلور تبديل ميكند فكر ميكرده.
سوسك سياه كه تا آن موقع چنين چيزي نشنيده بود از خرگوش سفيد خواست كه باز هم از خورشيد براياش بگويد. و به اين ترتيب دو همسايه با هم دوست شدند.
از آن به بعد هر روز خرگوش سفيد براي سوسك سياه از خورشيد ميگفت و دوستي آن دو محكم و محكمتر ميشد. البته گاهي هم سوسك از دوستان سياهاش ماجراهايي تعريف ميكرد.
تا اينكه روزي قرار گذاشتند با هم به روي زمين بروند تا خرگوش سفيد خورشيد را به سوسك سياه نشان دهد. اما آن موقع بهار بود و جنگل باغي پر از سبزه. به روي زمين كه رسيدند همه جا پر از برگ بود. حتا جايي براي هوا و نور نمانده بود و فقط نوارهايي از آن رقصان رقصان پايين ميآمدند. گاهي يك برگ چرخ ميخورد و پايين ميافتاد و يكي ديگر به سرعت جاياش را ميگرفت. خورشيد پيدا نبود و اين مساله سوسك سياه را غمگين وناراحت كرد. خرگوش سفيد كه متوجه ناراحتي سوسك سياه شد به او گفت الان وقت مناسبي براي ديدن خورشيد نيست و فقط پرندهها ميتوانند آن را از بالاي درختها ببينند. ولي سوسك سياه و پرنده! اگر از يكي از آنها ميخواست كه خورشيد را به او نشان دهند شايد سالها بعد ذرههايي از بدناش در برگي رو به خورشيد قرار ميگرفت. سوسك به خرگوش گفت كه خودمان به بالاي درخت برويم. ولي چه طور؟
سوسك فكراش را كرده بود. كافي بود گوشهاي خرگوش را ببرند و به پشتاش بچسبانند تا بتواند بپرد البته نه آنقدر بالا كه بقيهي پرنده، فقط بتواند از درخت بالا برود. خرگوش هم قبول كرد با وجود اين از روي احتياط چتر سفيد رنگ و كوچكاش را هم همراه برد.
به آن بالا كه رسيدند سوسك از خرگوش خواست همانجا بمانند چراكه از بس در تاريكي زندهگي كرده بود خودش هم سياه شده بود.
روزها و روزها آن بالا گشت زدند، به طلوع و غروب آفتاب نگاه كردند ولذت بردند، دوستان تازهاي پيدا كردند، با جوجههاي پرندهها بازي كردند وبا پروانهها و شبپرهها براي هم قصه ميگفتند. البته بيشتر سوسك سياه قصه ميگفت چرا كه خرگوش بيشتر حواساش را به يادگيري پرواز دادهبود.
تا اينكه سوسك سياه دلاش براي دالانهاي زيرزميني وديگر سوسكهاي سياه تنگ شد و يك روز بيخبر چتر سفيد و كوچك خرگوش را برداشت و پايين پريد.
و آن بالاي بالا، بالاتر از هر درختي و شايد هر پرندهاي، پرندهاي عجيب و سبز رنگ به پرواز درآمد.
بازنويسي-مرداد81
آن روز وقتي خرگوش سفيد در دالانهاي زير زمينياش به خورشيد زمستاني فكر ميكرد متوجه مهمان ناخواندهاي شد. او كسي نبود جز سوسك سياه كه در گشت وگذار زيرزميني بيپاياناش سر از حفرهي خرگوش سفيد درآوردهبود. آنها همسايه بودند، همسايههايي كه تا آن موقع با هم صحبتي نكردهبودند. سوسك سياه پس از احوال پرسي از خرگوش سفيد پرسيد كه چه كار ميكند و خرگوش در جواب او گفت به خورشيد زمستاني كه نوراش با انعكاس روي برف و تكههاي يخ روي شاخهها جنگل را به باغي از بلور تبديل ميكند فكر ميكرده.
سوسك سياه كه تا آن موقع چنين چيزي نشنيده بود از خرگوش سفيد خواست كه باز هم از خورشيد براياش بگويد. و به اين ترتيب دو همسايه با هم دوست شدند.
از آن به بعد هر روز خرگوش سفيد براي سوسك سياه از خورشيد ميگفت و دوستي آن دو محكم و محكمتر ميشد. البته گاهي هم سوسك از دوستان سياهاش ماجراهايي تعريف ميكرد.
تا اينكه روزي قرار گذاشتند با هم به روي زمين بروند تا خرگوش سفيد خورشيد را به سوسك سياه نشان دهد. اما آن موقع بهار بود و جنگل باغي پر از سبزه. به روي زمين كه رسيدند همه جا پر از برگ بود. حتا جايي براي هوا و نور نمانده بود و فقط نوارهايي از آن رقصان رقصان پايين ميآمدند. گاهي يك برگ چرخ ميخورد و پايين ميافتاد و يكي ديگر به سرعت جاياش را ميگرفت. خورشيد پيدا نبود و اين مساله سوسك سياه را غمگين وناراحت كرد. خرگوش سفيد كه متوجه ناراحتي سوسك سياه شد به او گفت الان وقت مناسبي براي ديدن خورشيد نيست و فقط پرندهها ميتوانند آن را از بالاي درختها ببينند. ولي سوسك سياه و پرنده! اگر از يكي از آنها ميخواست كه خورشيد را به او نشان دهند شايد سالها بعد ذرههايي از بدناش در برگي رو به خورشيد قرار ميگرفت. سوسك به خرگوش گفت كه خودمان به بالاي درخت برويم. ولي چه طور؟
سوسك فكراش را كرده بود. كافي بود گوشهاي خرگوش را ببرند و به پشتاش بچسبانند تا بتواند بپرد البته نه آنقدر بالا كه بقيهي پرنده، فقط بتواند از درخت بالا برود. خرگوش هم قبول كرد با وجود اين از روي احتياط چتر سفيد رنگ و كوچكاش را هم همراه برد.
به آن بالا كه رسيدند سوسك از خرگوش خواست همانجا بمانند چراكه از بس در تاريكي زندهگي كرده بود خودش هم سياه شده بود.
روزها و روزها آن بالا گشت زدند، به طلوع و غروب آفتاب نگاه كردند ولذت بردند، دوستان تازهاي پيدا كردند، با جوجههاي پرندهها بازي كردند وبا پروانهها و شبپرهها براي هم قصه ميگفتند. البته بيشتر سوسك سياه قصه ميگفت چرا كه خرگوش بيشتر حواساش را به يادگيري پرواز دادهبود.
تا اينكه سوسك سياه دلاش براي دالانهاي زيرزميني وديگر سوسكهاي سياه تنگ شد و يك روز بيخبر چتر سفيد و كوچك خرگوش را برداشت و پايين پريد.
و آن بالاي بالا، بالاتر از هر درختي و شايد هر پرندهاي، پرندهاي عجيب و سبز رنگ به پرواز درآمد.
بازنويسي-مرداد81
Wednesday, April 23, 2003
تذکره 1
امام صادق
« هر آن معصيت که اول آن ترس بود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب، بنده را از حق تعالي دور گرداند. مطيع با عجب، عاصي است و عاصي با عذر، مطيع».
و گفت:« از نيکبختي مرد است، که خصم او خردمند است».
وگفت:« عبادت جز به توبه راست نيايد، که حق تعالي توبت مقدم گردانيد بر عبادت».
باقي بقايت
امام صادق
« هر آن معصيت که اول آن ترس بود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب، بنده را از حق تعالي دور گرداند. مطيع با عجب، عاصي است و عاصي با عذر، مطيع».
و گفت:« از نيکبختي مرد است، که خصم او خردمند است».
وگفت:« عبادت جز به توبه راست نيايد، که حق تعالي توبت مقدم گردانيد بر عبادت».
باقي بقايت
Friday, April 18, 2003
خاطر مجموع جمعه
کمی ديرتر اگر آفتاب می آمد تو و صداش ( صدای باد و پرده) آرام تر بود ظهر و غروب جمعه را به هم می رساندم. آن وقت چراغ ها را روشن می کردم و « چراغ ها را من خاموش می کنم » را باز می کردم.
بهار خمار شيراز با بوی بهار نارنج که همراه می شود و هرم آفتابِ بعد از ظهرش، فقط چرت و منگی می ماندم و شب که آسمان نزدیکش می آید با سوسوی هرازگاهی نارنج های شريرش فکری می شوم اگر حافظ یا حتا سعدی اينجا نبود آن می شد؟!
بيدار باش های شبانه ی شيراز عادتم شده گرچه هنوز به شيراز عادت نکرده ام اما همينم بس
باقی بقايت
کمی ديرتر اگر آفتاب می آمد تو و صداش ( صدای باد و پرده) آرام تر بود ظهر و غروب جمعه را به هم می رساندم. آن وقت چراغ ها را روشن می کردم و « چراغ ها را من خاموش می کنم » را باز می کردم.
بهار خمار شيراز با بوی بهار نارنج که همراه می شود و هرم آفتابِ بعد از ظهرش، فقط چرت و منگی می ماندم و شب که آسمان نزدیکش می آید با سوسوی هرازگاهی نارنج های شريرش فکری می شوم اگر حافظ یا حتا سعدی اينجا نبود آن می شد؟!
بيدار باش های شبانه ی شيراز عادتم شده گرچه هنوز به شيراز عادت نکرده ام اما همينم بس
باقی بقايت
عطار
دوشنبه روز بزرگداشت عطار بود
انگار این یکی را هم داریم از یاد می بریم
فقط حافظ ،مولوی، سعدی و فردوسی را گاه گاهی یاد می کنیم
اما مگر می شود منطق الطیر را (به خصوص شیخ سمعانش) را از یاد برد
یا تذکره را و حلاج و رابعه اش
این روایت آشنا را باز بخوانید
َُِّ « نقل است که ابراهيم ادهم چهارده سال سلوک کرد تا به کعبه رسيد و گفت دیگران این بادیه به قدم رفتند من به ديده روم دو رکعت نماز می کرد و قدمی می نهاد. چون به مکه رسيد خانه را باز نديد گفت آه چه حادثه است؟ مگر چشم مرا خللی رسيده ؟ هاتفی آواز داد که: چشم تو را هيچ خلل نيست. اما کعبه به استقبال ضعيفه ای رفته است، که روی در اينجا دارد.
ابراهيم از غيرت بخروشيد. گفت که باشد اين؟ تا رابعه را دید که می آيد عصازنان. کعبه به مقام خود باز رفت. ابراهیم گفت: رابعه اين چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای رابعه گفت: تو شور در جهان افکنده ای که چهارده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسيده ای. ابراهیم گفت: بلی ! چهارده سال در نماز بادیه را قطع کردم رابعه گفت: تو در نماز قطع کردی و من در نياز. پس حج بگزارد و زار بگريست و گفت: « الهی ! تو هم بر حج وعده نيک داده ای هم بر مصيبت . اکنون اگر حجم قبول نيست بزرگ مصيبتي است. ثواب مصيبتم کو؟ پس با بصره آمد ديگر سال . پس گفت :« اگر پار کعبه به استقبال من آمد، امسال من استقبال کعبه کنم».
اگر حوصله داشتِد هفته ای یکبار سری به اينجا بزنيد تا حکايتی ديگر از تذکره
بخوانيد . بلکه آشتی کنيم با اين متن که نمونه ای است از سادگی و کمال نثر فارسی.
باقی بقایت
دوشنبه روز بزرگداشت عطار بود
انگار این یکی را هم داریم از یاد می بریم
فقط حافظ ،مولوی، سعدی و فردوسی را گاه گاهی یاد می کنیم
اما مگر می شود منطق الطیر را (به خصوص شیخ سمعانش) را از یاد برد
یا تذکره را و حلاج و رابعه اش
این روایت آشنا را باز بخوانید
َُِّ « نقل است که ابراهيم ادهم چهارده سال سلوک کرد تا به کعبه رسيد و گفت دیگران این بادیه به قدم رفتند من به ديده روم دو رکعت نماز می کرد و قدمی می نهاد. چون به مکه رسيد خانه را باز نديد گفت آه چه حادثه است؟ مگر چشم مرا خللی رسيده ؟ هاتفی آواز داد که: چشم تو را هيچ خلل نيست. اما کعبه به استقبال ضعيفه ای رفته است، که روی در اينجا دارد.
ابراهيم از غيرت بخروشيد. گفت که باشد اين؟ تا رابعه را دید که می آيد عصازنان. کعبه به مقام خود باز رفت. ابراهیم گفت: رابعه اين چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای رابعه گفت: تو شور در جهان افکنده ای که چهارده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسيده ای. ابراهیم گفت: بلی ! چهارده سال در نماز بادیه را قطع کردم رابعه گفت: تو در نماز قطع کردی و من در نياز. پس حج بگزارد و زار بگريست و گفت: « الهی ! تو هم بر حج وعده نيک داده ای هم بر مصيبت . اکنون اگر حجم قبول نيست بزرگ مصيبتي است. ثواب مصيبتم کو؟ پس با بصره آمد ديگر سال . پس گفت :« اگر پار کعبه به استقبال من آمد، امسال من استقبال کعبه کنم».
اگر حوصله داشتِد هفته ای یکبار سری به اينجا بزنيد تا حکايتی ديگر از تذکره
بخوانيد . بلکه آشتی کنيم با اين متن که نمونه ای است از سادگی و کمال نثر فارسی.
باقی بقایت
Tuesday, April 15, 2003
بيدار بودم، مي دانم، اما نمي ديم، چشمهايم آيا بسته بودند؟ يادم نيست. گوشها مي شنيدند صدا ولي آشنا نبود حسش بود چه کنم که به قالب کلام نمي آمد.
شده اي آيا؟
پس گفتم حالا که نمي توانم بگذار کوتاه ترين داستان آن مرد آمريکای لاتين را برايت بنويسم:
وقتي از خواب بيدار شد دايناسور هنوز آنجا بود.
بيدار بودم آيا؟ نمي دانم.
بيداري؟
شده اي آيا؟
پس گفتم حالا که نمي توانم بگذار کوتاه ترين داستان آن مرد آمريکای لاتين را برايت بنويسم:
وقتي از خواب بيدار شد دايناسور هنوز آنجا بود.
بيدار بودم آيا؟ نمي دانم.
بيداري؟
Sunday, April 13, 2003
این مطلب را با کمی تاخیر نوشتم (البته نقلی است از گلشیری بیشتر)
خب این هم از علاقه ام به گلشیری عزیز ناشی می شود!!
قضیه بر می گرده به پایین کشیدن مجسمه صدام
به محض اینکه تصاویر را دیدم یاد «فتحنامه مغان» افتادم (توصیه می کنم بخونیدش) این بخش را اجالتا بخونید که ماجرای پایین کشیدن مجسمه شاه است
« سیم به دست اسب محکم شد. سربازها نشستند و تریلی را نشانه گرفتند....اما دیگر دیر شده بود اسب و سوار یله شد، خم شد و افتاد و تمام میدان را لرزاند، حتا آب چهار حوض دور میدان لب پر زد. سربازها ایستادند. و ما، همه ما، که در جوی ها خوابیده بودیم برخاستیم. فقط یک لحظه بود. از کودکیمان دیده بودیمش. گرد و خاک که خوابید دیدیم نیست، آن اسب برخاسته بر دوپا و شیهه زن، و آن سوار با آن کلاه نظامی اش که همیشه افسار اسب را در دست داشت و می تاخت. نبود.پایه مجسمه خالی بود و آنجا بر میانه میدان سر سوار بر سنگفرش کنار پایه فرو رفته بود و چهار پای اسب واژگون به طرف بالا بود،انگار که زنده بود و پاهایش می لرزید. بود ، هنوز بودش. و آن پاهای لرزان زمین را میجست تا جای پا محکم کند، بایستد و سوار بر کوهه زین بنشیند، افسار اسب به دست گیرد ، تا اسب شیهه ای بزند و بر دوپایش برخیزد...
و هرجا که بودیم شروع کردیم همانطور که که برات می رقصید، با دستمال یا بی دستمال دست در دست هم ، دیگر تمتم شده بود. جنگ دیگر تمام شده بود. و اینها ، این سربازها که تفنگهاشان ر روا به ما قراول رفته بودند داشتند ادای جنگ را درمی آوردند. می رقصیدیم و می رفتیم و هرحا کسی خم شده بود و می گریست دستش را می گرفتیم و می چرخاندیمش، حتا اگر دست می کشید تا اشکهایش را پاک کند خم می شدیم دهان نیمه گشوده اش را می بوسیدیم که می دانیم ، این دفعه دیگر برنمی گردد، که صدای تیر بلند شد....»
حالا دوستان عراقی مان می مانند و پایین کشیدن مجسمه ها . نا اینکه بد باشد فرو افتادن تندیس ظلم سی ساله شان که بر ارچین این گندبت قامتی دیگر استوارتر برنخیزد
چنین باد
خب این هم از علاقه ام به گلشیری عزیز ناشی می شود!!
قضیه بر می گرده به پایین کشیدن مجسمه صدام
به محض اینکه تصاویر را دیدم یاد «فتحنامه مغان» افتادم (توصیه می کنم بخونیدش) این بخش را اجالتا بخونید که ماجرای پایین کشیدن مجسمه شاه است
« سیم به دست اسب محکم شد. سربازها نشستند و تریلی را نشانه گرفتند....اما دیگر دیر شده بود اسب و سوار یله شد، خم شد و افتاد و تمام میدان را لرزاند، حتا آب چهار حوض دور میدان لب پر زد. سربازها ایستادند. و ما، همه ما، که در جوی ها خوابیده بودیم برخاستیم. فقط یک لحظه بود. از کودکیمان دیده بودیمش. گرد و خاک که خوابید دیدیم نیست، آن اسب برخاسته بر دوپا و شیهه زن، و آن سوار با آن کلاه نظامی اش که همیشه افسار اسب را در دست داشت و می تاخت. نبود.پایه مجسمه خالی بود و آنجا بر میانه میدان سر سوار بر سنگفرش کنار پایه فرو رفته بود و چهار پای اسب واژگون به طرف بالا بود،انگار که زنده بود و پاهایش می لرزید. بود ، هنوز بودش. و آن پاهای لرزان زمین را میجست تا جای پا محکم کند، بایستد و سوار بر کوهه زین بنشیند، افسار اسب به دست گیرد ، تا اسب شیهه ای بزند و بر دوپایش برخیزد...
و هرجا که بودیم شروع کردیم همانطور که که برات می رقصید، با دستمال یا بی دستمال دست در دست هم ، دیگر تمتم شده بود. جنگ دیگر تمام شده بود. و اینها ، این سربازها که تفنگهاشان ر روا به ما قراول رفته بودند داشتند ادای جنگ را درمی آوردند. می رقصیدیم و می رفتیم و هرحا کسی خم شده بود و می گریست دستش را می گرفتیم و می چرخاندیمش، حتا اگر دست می کشید تا اشکهایش را پاک کند خم می شدیم دهان نیمه گشوده اش را می بوسیدیم که می دانیم ، این دفعه دیگر برنمی گردد، که صدای تیر بلند شد....»
حالا دوستان عراقی مان می مانند و پایین کشیدن مجسمه ها . نا اینکه بد باشد فرو افتادن تندیس ظلم سی ساله شان که بر ارچین این گندبت قامتی دیگر استوارتر برنخیزد
چنین باد
Wednesday, April 09, 2003
Tuesday, April 08, 2003
یادی از محمد بياباني
محمد بیابانی هم رفت حتا ندانستم چه روزی
شرمم باد
خیلی های ديگر هم باخبر نشدند مي دانم چرايش را نه
فقط مي ماندمان این که شعری از او را باز بخوانيم و افسوس بخوريم که چه کلماتی که به قامت کلامش درنيامدند
یادش چون شعرهاش جاودان باد
و زندگي...
تو از کجای عبورم
به خانه مي آيي
که از نسيم سرازير مي شوم
و آب مي دوم اين دنيا
پرنده:
از کجای ملايک؟
به نبش قبر چه پيدا
درون آيينه، بعد از پس
غروب بر دو زمين:
از زمانه سر رفته است
و زندگي
که چه نقطه است!...
و حرف ها:
که چه بي باران!...
محمد بیابانی هم رفت حتا ندانستم چه روزی
شرمم باد
خیلی های ديگر هم باخبر نشدند مي دانم چرايش را نه
فقط مي ماندمان این که شعری از او را باز بخوانيم و افسوس بخوريم که چه کلماتی که به قامت کلامش درنيامدند
یادش چون شعرهاش جاودان باد
و زندگي...
تو از کجای عبورم
به خانه مي آيي
که از نسيم سرازير مي شوم
و آب مي دوم اين دنيا
پرنده:
از کجای ملايک؟
به نبش قبر چه پيدا
درون آيينه، بعد از پس
غروب بر دو زمين:
از زمانه سر رفته است
و زندگي
که چه نقطه است!...
و حرف ها:
که چه بي باران!...
Monday, April 07, 2003
مرد ومهتاب
«چند تار مو هميشه روي يكي از چشماناش را ميپوشاند يكي از گونههاش كمي برجستهتر بود و آن چشم ديگراش ميپريد، گاهي نه مداوم. نگاه كه ميكرد گردناش كمي به راست خم ميشد و شانه چپاش را بالا ميانداخت.قوز پشتاش انحناي كمر را تشديد ميكرد و نور كه از پشت ميتابيد ميان موهاي آشفته وبلنداش گير ميافتاد. وقتي راه ميرفت دست ها را معمولا پايين نگهنميداشت يكي را اندكي خم ميكرد و به راست ميتاباند،از كتف حركتاش ميداد آن يكي نيز به همين نحو حركت ميكرد اما نه هماهنگ.»
دفترچه را نظافتچي آورد گفت زير تخت مهتاب بوده،اما من كه بعد از رفتناش اتاق را گشتم، به خصوص يادم هست كه زير تخت را هم نگاهي انداختم. جلداش كمي كهنه وكثيف بود، نوشتهها كج ومعوج بودند اما پيدا بود تلاش شده مرتب نوشته شوند، بد خط بودند و تمييز. صفحهها مچاله بودند انگار نوزادي ورق زده باشدشان.
«اول بار صداياش را شنيدم يا بهتر بگويم صداي پاياش را، دو تقهي پشت هم ومكثي كوتاه، و مدام تكرار همين كه دور ونزديك ميشد در سكوت شب. يا گاهي كه با زمزمهاي همراهاش ميكرد.»
خيلي پيش از اين چنين صدايي را شنيدهام يا اينكه از روي عادت فراموشاش كردهام اما مطمين هستم كه لااقل هفتهاي هست به گوشام نخورده.
«امروز در راهرو ديدماش از صداي پاها ميشناسماش سرش را پايين انداخت ميخواست متوجه نگاهاش نشوم يا اينكه بي تفاوت جلوه كند نزديك كه آمد صداي گامهايش عوض شد؛ يك تقه، دو تقهي پشت هم، مكثي كوتاه و ضربهاي ديگر و ايستاد درست رو به روي من آن طرف راهرو دست را حايل بدناش با ديوار كرد. نگاهاش كردم در واقع به او زلزدم پيدا بود كه سنگيني نگاهام را حس ميكرد. سرش ميجنبيد،به بالا و پايين، دستاش كنار بدن لقميخورد چند نفس منقطع ونامنظم واز پياش سرفهاي و راه افتاد با همان گام هاي بيترتيب.»
بين هر چند صفحه از نوشتهها صفحه هايي خالي بود جاهايي سطري نوشتهشده و باز خط خورده، به نحوي كه خواندناش غيرممكن شود. نوشتهها تا اواسط دفترچه ادامه دارند و بعد انگار رها شده باشند. باقي دفترچه خالي بود.
«پشت ميز نشسته بودم كه صدا را شنيدم سربرگرداندم صدا لحظهاي قطع شد. به يكباره در درگاه ظاهر شد نگاهي به داخل انداخت به من، به طرف من، نگاهاش به نگاهام نبود، فقط به سمت من بود و محو بود. برخاستم به طرف اش حركت كردم...كه رفت.»
مهتاب خوب نميديد تنها از فاصلهاي نزديك اشيا را تشخيص ميداد با اين همه بعيد بود ظرفي را بشكند يا اتاقاش بههمريخته باشد يا حتا هنگام راه رفتن سكندري بخورد. يك عينك تهاستكاني داشت كه فقط وقتي مطالعه ميكرد به چشم ميزد اگر دم غروب يا هر وقت كه راهرو كمي تاريك بود ناچار ميشد دستشويي برود به اطراف دست ميساييد.
«چند روزي است صداياش نميآيد اتاقاش را نميدانم اگر از پلهها بالا ميرفت صداي پاياش را ميشنيدم و چون صدا معمولا ضعيف است و بعد اوج ميگيرد و دوباره محو ميشود بايد جايي انتهاي راهرو باشد. بعد از ظهر كه گرما حوصلهاي براي قدم زدن در محوطه و يا حتا بيدار ماندن نميگذارد به دنبالاش ميروم. اتاق اول دو پير زن هستند، خوابيدهاند يا مرده.... اتاق بعدي خالي است، تخت هم ندارد. ديگري اتاقي است با دو تخت و يك ميز، پيرمردي روي يكي از تختها لميده و آن ديگري پشت ميز چرت ميزند. اتاق چهارم... تاريك است نميتوانم درست ببينم. اتاق پنجم؛ يك ميز شلخته با ورقهايي تاخورده يا مچاله روي آن،آنجاست روي تخت، برجستهگيهاي بدناش زير ملحفه به طرز ناهمگوني پيداست، قوزاش باعث شده كمي سينه بالا بيايد و بدن را به يك سمت متمايل كند دستها كنار بدن جفت نيستند يكي از چشماناش نيمه باز است سرش همراستا با بدن نيست گردن خميدهاش با چين ملحفه همراه شده و موهاي بلند و خيس از عرقاش انگار كه سر را به بالش چسبانده باشند. آنقدر نگاه ميكنم تا لحظهاي ميجنبد، صدايي ميشنوم ...مهتاب... برميگردم كسي نيست. ميروم.»
كمتر با كسي همكلام ميشد، كم حوصله بود اما نه بدخلق. گاهي براي هوا خوري به محوطه ميآمد بعضي هفتهها كه اصلا، بخصوص زماني كه آن مرد با ماشين بزرگ مشكياش و آن بستههاي بزرگ و كوچك كه پيدا بود سنگيناند ميآمد. مهتاب اجازه ورود به او را هم نميداد و او از لاي پنجره نگاهي به داخل ميانداخت، از سر تكليف، انگار كه مطمين شود او هنوز هست و بستهها را دور نميريزد.
«ديروز جواني كه هفته پيش بي خبر رفته بود برگشت. وسط محوطه دورهاش كرده بودند. ميگفت: «كافي است تنها نباشي، آنجا همه چيز هست، نه براي آدمهاي تك افتاده.» آن گوشه ايستاده بود، به طرفاش رفتم، خواست حركت كند، با لرز، ... دستاش را گرفتم سرد بود لحظهاي صدايي نيامد، هيچ صدايي، تا اينكه زنگ ناهار را زدند. دستاش را از دستام كشيد و رفت، ... و دستام خيس ماند.
امروز صداي قدمهاش مدام شنيده ميشود. يك تقه، دو تا پشت هم و يك ضربهي ديگر، مكثي بلند و حالا دو ضربهي ديگر و ... نميتوانم دنبالشان كنم صدا بلند و كوتاه ميشود گاهي به ديوار دست ميسايد يا ضربهاي به دري ميزند و بازميگردد. لحظهاي به خواب ميروم ... از خواب ميپرم همه جا ساكت است.»
نظافتچي ميآيد دفترچهاي آورده ميگويد: « آن آقا از طرف مهتاب خانوم آورده، گفته اين دفترچه اشتباهي توي وسايل خانوم بوده.» ميپرسم پايين چه خبر بود، ميگويد: «اوني كه هفته پيش رفته بود برگشته.»
تير 81
به محمد و فرزانه
ساحل سودا
با هم روي همين نيمكت رو به آب نشستيم چشم هايش حركت ميكرد اما انگار جايي را نميديد صورتاش خيس بود و انعكاس نوري، شايد مهتاب، گونههايش را براق كردهبود.
ميگفت:«سايه ها كه روي سنگ ها مي دويدند پيدايش مي شد نخست موهايش را ميديدم، بعد صورت گرد و مهتابي اش كمي بعد دست ها، تا آرنج فقط. از اين بالا تر نميآمد. موج كه مي زد رخسارش ميتابيد و نميتابيد . نگاهاش به سوي من اما خيره به دور دست ناپيدايي بود . لحظهاي گويي ميخواست از آب بيرون بيايد ولي موج بعدي با خود بردش و جز انعكاس نور بر موجهايي كوتاه چيزي ديده نميشد .
صبح زود قبل از اينكه كسي لب آب بيايد آنجا بودم رد پايي بر شن نمانده بود چند كنده كه آب با خود آورده بود در حال دفن شدن زير شنها بودند . آرزو كه آمد گفت ديدهاش اول موهاي اش را، موجهاي كنار دستها او را متوجه انداماش كرده شب اما مهتابي نبوده كه چهرهاش را ببيند و فقط تصويري محو از او به ياد دارد .
علي ميگفت:« تنها كه لب آب بروي و شبهاي قبل هم يكي مدام اين را توي گوشات بخواند حتما خيالاش به سراغات ميآيد .» گفتم :«مگر ممكن است هر شب همان تكه چوب همان جا بيايد و هر شب به همان ترتيب سر از آب در آورد .»
گفت :« حساب تو كه از بقيه جداست تو تو روز روشن وسط آتش گلستان ميبيني .»
حامد گفت: «من هم مينشينم تا با هم ببينيماش .»
تكه ابري جلو ماه را گرفتهبود سايه ها فقط گاهگاهي پيدايشان ميشد . خيلي منتظر شديم اما انگار نميخواست بيايد . سفيدي موجها را به دقت زير نظر گرفتهبودم . حامد كاملا مايوس شدهبود و داشت ميرفت كه ديدماش ، موهاياش را ، كمي كه بالا آمد توانستم خطوط چهرهاش را حدس بزنم ، در حيني كه حامد را صدا ميكردم موج بلندي به آن سو خيز برداشت تا حامد بيايد به زير موج رفتهبود گفتم :«آن جا بود پشت آن موج بلند .» اما ديگر سفيدي موج هم از آن جا گذشته بود . حامد گفت: «حتم دارم خيال برت داشته .» گفتم: « صبر كن شايد با موج بعدي ببينيم اش .» كه رفت . منتظر شدم اما آن شب نيامد شبهاي بعد هم .
مهتاب نبود،ابر هم نبود دريا آرام بود و گرم ، لايه مهي رقيق سطح آب را گرفته بود فقط سفيدي موج هاي نزديك را مي شد ديد . اين بار اول چهره اش را ديدم واضح تر از هميشه خطوط گردن با انحناي چانه تلاقي داشتند و در سينه ها محو مي شدند و به آب فرو ميرفتند. انعكاس نوري نمي دانم از كجا بر قطرات روي گونه اش مي درخشيد، چشم ها خيره بودند اما نه به دور دست سنگيني نگاه هش را حس مي كردم مي خواستم برخيزم اما پاهاي ام قفل شده بود شايد هم خيال مي كردم قفل شده ، زانوان ام نمي لرزيد ولو تواني هم نداشت آب به زير بدن ام رسيده بود و شن هاي زير پاي ام را خالي مي كرد كنده اي كه كنار دست ام بود در موج غلتيد و به ميان آب رفت .»
سايه ها كه روي سنگ ها مي دوند پيدا يشان مي شود . نخست موها را ميبينم ، بعد صورت گرد و مهتابي شان كمي بعد دست ها ، تا آرنج فقط . از اين بالا تر نميآيند . موج كه ميزند رخسارشان مي تابد و نمي تابد . نگاه شان به سوي من اما خيره به دور دست نا پيدايي است….
فروردين 81
ساحل سودا
با هم روي همين نيمكت رو به آب نشستيم چشم هايش حركت ميكرد اما انگار جايي را نميديد صورتاش خيس بود و انعكاس نوري، شايد مهتاب، گونههايش را براق كردهبود.
ميگفت:«سايه ها كه روي سنگ ها مي دويدند پيدايش مي شد نخست موهايش را ميديدم، بعد صورت گرد و مهتابي اش كمي بعد دست ها، تا آرنج فقط. از اين بالا تر نميآمد. موج كه مي زد رخسارش ميتابيد و نميتابيد . نگاهاش به سوي من اما خيره به دور دست ناپيدايي بود . لحظهاي گويي ميخواست از آب بيرون بيايد ولي موج بعدي با خود بردش و جز انعكاس نور بر موجهايي كوتاه چيزي ديده نميشد .
صبح زود قبل از اينكه كسي لب آب بيايد آنجا بودم رد پايي بر شن نمانده بود چند كنده كه آب با خود آورده بود در حال دفن شدن زير شنها بودند . آرزو كه آمد گفت ديدهاش اول موهاي اش را، موجهاي كنار دستها او را متوجه انداماش كرده شب اما مهتابي نبوده كه چهرهاش را ببيند و فقط تصويري محو از او به ياد دارد .
علي ميگفت:« تنها كه لب آب بروي و شبهاي قبل هم يكي مدام اين را توي گوشات بخواند حتما خيالاش به سراغات ميآيد .» گفتم :«مگر ممكن است هر شب همان تكه چوب همان جا بيايد و هر شب به همان ترتيب سر از آب در آورد .»
گفت :« حساب تو كه از بقيه جداست تو تو روز روشن وسط آتش گلستان ميبيني .»
حامد گفت: «من هم مينشينم تا با هم ببينيماش .»
تكه ابري جلو ماه را گرفتهبود سايه ها فقط گاهگاهي پيدايشان ميشد . خيلي منتظر شديم اما انگار نميخواست بيايد . سفيدي موجها را به دقت زير نظر گرفتهبودم . حامد كاملا مايوس شدهبود و داشت ميرفت كه ديدماش ، موهاياش را ، كمي كه بالا آمد توانستم خطوط چهرهاش را حدس بزنم ، در حيني كه حامد را صدا ميكردم موج بلندي به آن سو خيز برداشت تا حامد بيايد به زير موج رفتهبود گفتم :«آن جا بود پشت آن موج بلند .» اما ديگر سفيدي موج هم از آن جا گذشته بود . حامد گفت: «حتم دارم خيال برت داشته .» گفتم: « صبر كن شايد با موج بعدي ببينيم اش .» كه رفت . منتظر شدم اما آن شب نيامد شبهاي بعد هم .
مهتاب نبود،ابر هم نبود دريا آرام بود و گرم ، لايه مهي رقيق سطح آب را گرفته بود فقط سفيدي موج هاي نزديك را مي شد ديد . اين بار اول چهره اش را ديدم واضح تر از هميشه خطوط گردن با انحناي چانه تلاقي داشتند و در سينه ها محو مي شدند و به آب فرو ميرفتند. انعكاس نوري نمي دانم از كجا بر قطرات روي گونه اش مي درخشيد، چشم ها خيره بودند اما نه به دور دست سنگيني نگاه هش را حس مي كردم مي خواستم برخيزم اما پاهاي ام قفل شده بود شايد هم خيال مي كردم قفل شده ، زانوان ام نمي لرزيد ولو تواني هم نداشت آب به زير بدن ام رسيده بود و شن هاي زير پاي ام را خالي مي كرد كنده اي كه كنار دست ام بود در موج غلتيد و به ميان آب رفت .»
سايه ها كه روي سنگ ها مي دوند پيدا يشان مي شود . نخست موها را ميبينم ، بعد صورت گرد و مهتابي شان كمي بعد دست ها ، تا آرنج فقط . از اين بالا تر نميآيند . موج كه ميزند رخسارشان مي تابد و نمي تابد . نگاه شان به سوي من اما خيره به دور دست نا پيدايي است….
فروردين 81
دن كيشوت در شهر بازي
شانس بزرگي مي آورم كه قيافه ام را در آب يك جويبار مي بينم.چهرهاي از ريخت افتاده بر پس زمينه اي از سبزمتحرك كه قر و اطوارآب هر لحظه آن را به شكلي جديد و عجيب وا مي دارد.
...اما اصـلا من اينجـا چه مي كنم،يا آن مرغي كه بـالاي سرم مرا با پرتاب فضله اش تهــديد مي كند و صداي اش را بـراي ام بلند مي كند و اين درخت كه سايه ي سنگين اش را برسرم افكنده و باتكان برگ هاي اش به همت باد تداعي لشگري جنگجو را به ذهـن ميآورد.تنها دلم را به نحيف قورباغه درختي آويخته از برگي خوش دارم كه او هم چون من دغدغه ي تثبيت موقعيت دارد و تقلا مي كند كه باز هم همرنگ جماعت بودن از شر در امان اش دارد.
عــمود بر مسير آب حركت ميکنم،حقيقـتاً از دنبـال كردنـش بيـــزارم بدين ترتيب مطمئن هستم كه با او به اين زودي ديدار نخواهم داشت.هر چه از جوي دور مي شوم سبزه ها بلندتر مي شوند و درختان تنك تر.اين تك شواليه هاي عظيم به خيال خود به جدال آفتاب آمده اند يا اينكه ابرهاي جادويي زمين گير شده اي هستند. فـرماندهْ گـردوي كهنسـالي است پـر ز سار و گنجشك كـه همهمه شان هر صدايي را در خود محو مي کند و بالطبع با همان سلاح قديمي عبور از زير اين درخت را مايه ي پشيماني مي سازد. تپه اي رو به باد قد برافراشته،ماواي زنـدگي مسخ شدهي هزاران تكه سـفال و آبـگينه ي شـكسته و زندگي بي پايان خرده ريزه هايي سياه رنگ.
باد تندي وزيدن مي گيرد و ابرها رابه همراه مي آورد بدون برقي و صدايي.
درخـتان به رقص مي آيند و مرغكان به وجد. خورشيد علي الظاهر مغلوب مي شود و من… .
سرپـناهي نمي يابم،رشته هاي آويخته از آسمان به زمين مي رسند برخـي در اين ميان مرا مي يابـند. اين بار جويبـاري بي انتها بر من عمود مي شـودو ديدارش محتوم.
به جاده مي رسم در يك سوي آن قدم بر مي دارم، در آن سوي راه، هم راستا با من همزادم حركت مي كند لحظه اي در هيات مار، دمي ديگر به شكل وزغ و زماني به ريخت گرگ. يادم نمي آيد به «آدم» كاري داشته باشم ضمن اينكه هرگز دركارسحر و جادو نبوده ام لاجرم اين آخري را بيشتر مي پسندم.
پس زمزمه اي شادمانه سر مي دهم و دست افشان به ميان جاده ميروم دست هايم را باز مي كنم. نخست يك پا را به زمين مي كوبم و اينك ديگري را ،و حالا گويي به پرواز در مي آيم، مي چرخم و گرد من مار و وزغ و گرگ مي چرخند ،آن قدر سريع كه ديگر نمي توانم آنها را از هم تشخيص دهـم. بر زمـين ميافتم و به آسمان كه بـالاي سرم ميچرخد خيره ميشوم، جنگ پايان پذيرفته و خورشيد برفرازآسمان مي درخشد. نفس راحتي مي کشم و برمي خيزم و تلو تلو خوران به راهم ادامه مي دهم.
چـندان خـسته ام كه به مـحض ديدن پارك تفريحي در سمت ديـگر جاده داخل مي شوم صداي قهقهه مرا به سمت خود مي كشاند. بر روي چمن زير درخت گردوي عظيمي يك سكوي چوبي ساخته اند. در جلوي سكو ده ها نفر روي صندلي هاي به شدت مرتبي غش و ريسه مي روند صندلي خالي نمي يابم الا يكي بر روي سكو. از شخصي كه آنجا ايستـاده مـي پرسم كه آيا مي توانـم روي اين صـندلي بنشينـم،با مـهرباني مي گويد:«با كمال ميل …چرا كه نه دوست عزيز…» جمعيت در مرز انفجار به سر مي برد و از اداهاي بي مزه ي اين آقاي مهربان نيش خند مي زنند.
سه پله ي چوبي را با سر و صداي ناله ماننداش طي مي كنم.مار و وزغ روبه رويم بر زمين نشسته اند ولي گرگ همچنان پشت سرم است.روي صندلي كه مي نشينم تازه
متوجه مي شوم قضيه از چه قرار است. يك پايه ي صندلي لق است و در اثر نشستن در مي رود. تعادلم به هم مي خورد،نزديك است پخش زمين شوم اما زود خودم را جمع و جور مي كنم، آقاي مهربان پيش مي آيد و به آرامي مي گويد:«متاسفانه تا روي زمين ولو نشوي حق نداري برخيزي... چرا كه خنده هاي اينان را دزديده اي و مي داني كه يك جمع عصبي با دزدي وقيح چه مي كنند.»
ولي من تازه ياد گرفته ام كه چه طور بر صندلي ام بنشينم هر چند اين طرز نشستن از ايستادن سخت تر است.
در آن پاييـن بـرخي مرا به يـكديـگر نـشان مي دهـند و درگوشي حرف مي زننـد و مي خندند.ديـگري به شـكلي ترحم انـگيز به من مي نگرد و چند نـفري هم مشغول شرط بندي هستند. به دوست قديمي ام كه از درخت روبه رو آويخته مي نگرم او هم نتـوانسته روي برگ محكـم بنشيند. تلاش او را دنبال مي كنم مار و وزغ كه متوجه نگاه ام به آن سو شده اند پيش من مي آيند تا راحت تر منظره را ببينند. آنها هم غش و ريسه مي روند. گرگ مي گويد:«او توانش را دارد»،مار پوزخند ميزند كه:«اگر باد مجال اش دهد»و وزغ:«و آن جغد پير كه ديشب دستش به من نرسيد.»
آفتاب به سمت غروب نيم خيز شده است و تماشاگران كه حوصله شان سر رفته يكي يكي صندلي ها را ترك مي كنند. آقاي مهربان در گوشم مي گويد :«يك احمق را مي- توان اينجا نشاند و از كنارش كاسبي كرد،همين طور كسي كه ديگران را احمق فرض مي كند. اما كسي كه نقش هالو ها را بازي ميكند به درد ما نمي خورد.»
در اين فكر هستم كه اين حرف ها به من چه ربطي دارد كه با حركت سريع آقاي مهربان زير پايم خالي مي شود و باصداي آوار روي تخته هاي تق ولق ولو مي شوم.از قضا او هم تعادل اش را از دست مي دهد و به شكل مزحكي سكندري خوران از پله ها پايين مي افتد همان طور كه بر زمين افتاده ام دلم را مي گيرم و ديوانه وار مي خندم و پيچ و تاب مي خورم.جمعي بهت زده نگاه ام مي كنند سايرين كه پيدا است از اين برنامه راضـي هستند چون من مي خنـدند. ديـگر هيـچ چيز نـمي فهمم و اشـك در چشمانم اجازه ي ديدن چيزي را نمي دهد از زور خنده گوشم از كار افتاده و تنها صداهايي نامـفهوم مثل زمـاني كه ضبط صوت تنظيم نبـاشد را درك ميكنم. نمـيدانم چقدر مي خندم كه از هوش مي روم.
به هوش كه مي آيم وسط جاده هستم و هم زادم آن سو در تعقيب يك جغد است.وزغ و مار هم نظاره گراند. هوا گرم است و غير از چند درخت تك افتاده چيزي ديده نمي شود. در دوردست كوهي قد برافراشته با تبله هايي سياه رنگ. به سمت كوه به راه مي افتم،رودي بي سر وصدا از كنارمان مي گذرد وبراي اينكه زودتر به كوه برسم ناچار در خلاف جريان آب حركت مي كنم. خورشيد خاموش وبي كس غروب مي- كند،نور قرمز به مدد باد سبزه ها را جارو مي كند. هر چه تاريك تر مي شودسر وصداها بيشتر مي شوند. آواي نخراشيده قورباغه ها و وزغ ها ،زوزه گرگ ها،زمزمه ي ماران و حتي نجواي ستارگان شب.
كورسويي از دور مرا به سوي خود مي خواند. رود را رها مي كنم... صداها را هم. ماه بالا آمده و سايه ها به ياري نور ماه خود را باز مي يابند،به منبع نور نزديك شده ام كلبه اي است مايوس در پاي كــوه ،مــحصور با درختاني زخم خورده از آذرخش. كلبه را كه مي بينم پاهايم كرخ مي شود. مسير منتهي ورودي در نورمهتاب مي درخشد به سمت در مي روم ،از پنجره داخل را مي نگرم. يك تخت خواب مرتب،يك ميزشام چيده شده با گردسوزي روشن در وسط آن گويي اهل خانه به پيشواز مهماني رفته اند.
داخل مي شـوم كـفش ام را در مـي آورم و روي تخت خـواب دراز مي كـشم، حس مي كنم چيزي را گم كرده ام همه جا را با نگاه ورانداز مي كنم اما نمي يابم،تنها چيز آشنايي كه مي بينم قورباغه درختي اي است كه با آرامش بر برگ گلي در گوشه اتاق آرميده.
سرانجام آن را سر جاي هميشگي اش پيدا مي كنم. پشت ميز مي نشينم و شروع به نوشتن بر روي آن ميكنم:
«دن كيشوت در شهر بازي»
Sunday, April 06, 2003
این هم یک شعر از ÷از تا فقط شعر بد نخونید
pasos dentro de mi, oidos con los ojos,
el murmullo es mental, yo soy mis pasos,
oigo las voces que yo pienso,
las voces queme piensan al pensarlas.
soy la sombra que arrojan mis palabras.
با چشمهايم، گامهايي را در درونم ميشنيدم،
زمزمهاي در ذهن است، من خودِ گامهايم هستم،
من ميشنوم صداي آنچه را كه ميانديشم،
صداهايي مرا ميانديشند بدانسان كه من آنان را.
من سايهي نقشِ كلماتم هستم.
اكتاويو پاز
pasos dentro de mi, oidos con los ojos,
el murmullo es mental, yo soy mis pasos,
oigo las voces que yo pienso,
las voces queme piensan al pensarlas.
soy la sombra que arrojan mis palabras.
با چشمهايم، گامهايي را در درونم ميشنيدم،
زمزمهاي در ذهن است، من خودِ گامهايم هستم،
من ميشنوم صداي آنچه را كه ميانديشم،
صداهايي مرا ميانديشند بدانسان كه من آنان را.
من سايهي نقشِ كلماتم هستم.
اكتاويو پاز
Friday, April 04, 2003
شيرازيه
به ساعت پنج عصر، آغازي به انجام روز،بر سفري به شيراز. آمده و نيامده پس از ساعتي تاخير بر اتـوبوسي چون هميشه-كـمي بيـش از حد سبـز يا حتي كمي دم دستي.پر از زلم زيمبوهاي هموارهگيشان،پر از مسافر و بار، به غايت و نهايت از هر قماش-جفت و تاق نشسته بر انتظار راه.
تحمل عبور ممتد خطوط سپيد را بر پس زمينهي سياه و كج پيچاش فقط ميل به رسيدن و وسوسهي سفر است كه ممكن ميكند. هجوم سياهي و اشباحي كه در آن سوي شيشه ديده ميشوند و نميشوند،و گاهي در كنارات.تكرار سوسوي ستارهها در قاب و موسيقياي كه برازندهي چنين اتوبوسي هست ونيست براي تو،تا آنجا كه تلاشات براي تغيير اوضاع به افتضاح كشيدهميشود.
و حالا كه گرسنهگي تو در مغز راننده رسوخ كرده به آنجا آمدهاي كه تنها چند ميز و صندلي شلخته و هجومي از آدمهاي هم نياز را مييابي.اگر به شام خوردنات هيجاني تزريق نكني از اين مجال اندك نيز كه تو را از آن فضاي خموده به بيرون پرتاب كرده بهرهاي نبردهاي. بعد از شام سنگين و رنگين گرد هم ميآييم و مهمانياي برگذار ميكنيم به ميزباني بامداد و اميد بلكه اين فضاي ثابت از درون و متحرك از بيرون را به محيطي توامان پويا بدل كنيم.
اصفهان در خاموشي عزيز و كيفناكاش آرميده و اين عبور ديگرمان از كنار زايندهرود در سكوت و بهت ميگذرد،مبادا خاطر مجموعاش را پريشان كنيم.
تا آباده در خواب و بيداري يا خواب در بيداري ميگذرد.از اينجا به بعد خورشيد تلاش دوبارهاش را از سرگرفته و آويزههاي زرين و سيميناش بر گسترهي تپههاي دور دست و دم دست پخش شدهاند. پستي وبلندي تپه مـاهورها و گاهي پيـچ و خم جاده تصوير رو-به-رويات را پيـدا و پنهان ميكند.
و ناگهان تخت جمشيد از سمت چپ رخ مينمايد در دور دست به انتظاري آرام و با وقار به مكرر شدن آنچه بر او گذشته،… همتي بايد. و لحظهاي بعد نميبينيماش تا ديداري دوباره و نزديكتر.
بعد از تخت جمشيد به مرو دشت ميآييم،شهري كه از شكوه پارسي همسايهاش بهرهاي نبرده- ساختمانها جملهگي ابتر ماندهاند به اميد روزي كه ديگري بيايد حتما.
ورودمان به شيراز از كنار دروازه قرآن است و سرانجام از اين محبس متحركمان بيرون ميآييم.جدال بر سر اينكه به كجا بايد برويم منجر به تعقيب و گريزي جانانه ميشود و بالاخره به ميقاتمان ميرسيم و نميرسند و رسيدهاند.
آرام جايي دوست داشتني و دوستاني آرام جان. صبحانه و استراحتي،ناهار و عزيمت به ارگ كريم خان برج و بارويي آجري قامت افراشته بر پهنهي ميداني شايد. بر كنار هواكشهاي زير گذر تنوره ميكشند و به خراشي منقص ميكنند سكوت لازم فضا را.
بر آستانه مردد از ماندن و رفتن بالاي درگاه را نظارهگرايم،رستم و ديو سپيد و … را كه نقشبندان جـدال خير و شـراند جـاودان بر كاشيكارياي كه از غايت سـادهگي خوراك مليح چشمات ميگردد.
گروهي به درون گام ميگذارند، انگاركن پادشاهاني دير از راه رسيدهاند كه تنها ياراي فتح اين امارت مسخ شده را دارند(..ما فاتحان شهرهاي رفته بر باديم..) ديگران بر گرد ارگ قدم ميزنند چون مسافراني بر در مانده. در چهار گوشهي عمارت سه برج برقراراند ويكي بي قرار اما با وقار.
در كنار ارگ ميان راستهي ترشي فروشان به صفي بر انتظار فالوده ميايستيم و باقي ذله ميكنند ترشي فروشان را،ناخنك زدن به هزار و يك قلم ترشي از انبه گرفته تا گردو،… و خوردن از هر يك و لابد تشخيص اينكه كدام ترشتر است و كدام… ودر اين ميان پيرزني كه مراداش را مييابد هر چند بيگوشه ولي توام بوس و كنار، چون آن عجوز مصري كه خود را در شمار خريدارن يوسف جا زد.اما….ترش روي از ترشي وترشي فروش عزم رفتن ميكنيم به بازار و ديگر جايي اگر مجالاش باشد.
نرسيده به بازار در چادر گبه و گليم فروشي گرفتار ميآييم، نگارستاني منجمد بر تار و پود،زمخت اما دلنشين،رنگها ناطور اما اصيل.و آن سو ترك دست فروشان كتابهايي چيدهاند از صادق و كاذب.
از اينجا تا دويست سال پيش تنها عرض خياباني پهن شدهاست. پس كوچهاي را كه رد كني به حمام وكيل ميرسي. عاري از انعكاس و بخار وهم آلوداش،با نقش و نگارهايي از جن و انس،پري و ديو،غول و غو لكش،شاه و ملازم و اگر آبي در حوض بود من و تو.
دالانهايي تو- به- تو و سكو حجرهايي بلند و كوتاه كه بوي نا و ماندهگيشان را،فقط حفظ كردهاند.بر هر سكويي كه بنشيني امتداد خطوط روي ديوار نگاهات را به بالا سوق ميدهد آنجا كه نقشها –جملهگي سياه و سپيد و خاكستري،جوري خنثي و كم رمق-هم چنان بازيگراند هر چند خموش وخموده. خزينه نيز خشك است و خالي از پژواك هاي هويي كه بايداش.
از حمام وكيل به بازار وكيل ميرويم دهليزهايي پر دست ساختهاي چشم نواز از عتيق و جديد. به نهتوي زيبايي آمدهاي، نوري بي حال از حجرههاي بالا فضا را با ملايمت روشن ميكرد، اگر اين لامپها نبود، بيسايه حتما، تا هر آن كالا كه لايق است جلب نظر كند نه هر آن كه منورتر شده.
بافندهاي از كثرت تار و پود و گرههايي معوج وحدتي چنان فريبا آفريده كه به فتح خيالات نايل ميگردد و پستي و بلندياش دستكش روح و جانات.
به گذر مشير هم سري ميزنيم چارسويي و حوضي در ميان و چند دالان در هر گوشه پر از خاتم كاري و سفرهي قلم كار،مينا كاري و قلم زني و… كه مبهوتات كند از اين همه ظريف نمايي و حوصله. گيج و گول گام برداري در ميان همهمه و بلبشوي مردم كه خود را گم كني تا تكهاي پيدا كني گم شده از جانات.... و چون بيرون ميآييم آشناتر با اسلاف از كوچه آشتيكنان سر در ميآوريم.
و سرانجام وصل جانانات ميسر ميشود در عصرگاهي نهخلوت.
تويي و حافظ و تك تك آنان و او.
در كنار مزاراش ميايستي مات و منگ، دلات نميگيرد،پر ميكشد،دل دل ميكند،بغض نيست اين كه گلويات را ميفشارد.غزلي است فروخورده، تا بازگويي براياش يا بازخواند برايات. تو و او و هزار هزار غزل خوانده و ناخوانده… تو و او و دريا دريا كشتي بشكسته… تو و او و قرابه قرابه مي ناب… و نازناز نرگس مست و….
نگران و ترس مرده از اينكه فالي بزني… و ميزني.
در آن كنج قهوهخانهاي است كه بايد. شلوغي باعث شده چاي و قليان هميشهگي را دريغ بدارندات. ناچار در ليوان پلاستيكيي ناجوري چايي ميخوري بيرنگ و رو. لختي مينشيني تا سرخوشي ديدارات به مدد صداي دلستان شجريان در جان رسوب كند وجاگير شود،پس آن گاه ميروي تا ديداري دوباره.
شب هنگام نوبت به خاجوي كرماني ميرسد و دروازه قرآن. اين يكي از فرط تكرار توجهات را جلب نميكند و از كناراش ميگذري بدون آنكه بي تلنگري ببينياش.
از صخره سنگي كه بالا بروي مزار خواجو است مهجور و بركنار مانده. نسيم خنك شام گاهي صورتات را مينوازد و تلاقياش با سوز و سرمستي درون حالتي رخوتناك را موجب مي شود. قهوهخانهاي در دل كوه ميان حفرههاي سنگين تا چاي و قليان و… خلسه.
به شام خوردن و چشم بر هم زدني نيمه شب است و تا فردا سفرات را در رويا ادامه ميدهي.
روز ميان آمدن و نيامدن است كه ميرويم به قصد پاسارگاد، اول.
ساعتي ميان چرت، آواز و ترانه و ديكلمه ميگذرد تا بر گوشهاي از دشت مقبرهي كوروش را ببينيم. آرامگاهي كه براي آزادجاني چون او حقير است. جايگاهي كه زماني باغي خرم بوده و حالا ظل آفتاب،چنان كه پنداري همواره اينجا صلات ظهر است و همين، تنهايي و كم قدري اين سنگ هاي بر هم چيده را بيشتر ميكند.
آن سوترك مدرسهاي است فرو ريخته از دورهي اتابكان فارس- همانها كه از اين مقبره هم مسجد ساخته بودند كه نه مسجدشان ماند نه مكتبشان.
چشم انداز پيش رو دشتي است گسترده با ستونها، ديوارها و سردرهايي در گوشهگوشهي آن،پخش وپلا.حسي آشنا نداري،گويي به جهاني ديگرگام نهادهاي. فيالواقع، تو، وارث ناخلف آنان ، از فر و شكوهشان چه در چنته داري . و از اين رواست كه چـنين در هم ريختهگيشان را كسي چارهاي شايان نيانديشيده.
پراكندهگي و سكوت از سويي و آفتاب و نسيمي غريب از ديگر سو تنها تصاويري گذرا از چند نقش آشناي كتيبهها و ستونها در ذهن بر جاي ميگذارند.كمي جلوتر تاملي بر دروازهي زمان، سيلان نور و باد و روزي نار.
سه مقبره و يك كعبهي نور و چندين نقش برجسته، بيشتر از اشكانيان و گويند از «كرتير» موبد بزرگ اشكانيان كه او هم با دين همان كرد كه موبدان ما -…و كيش اهريمن و ديوان از شهر رخت بربست و ناباور گرديد و يهود و دشمن و برهمن و نصارا و مسيحي و مك تك و زنديك در كشور زده شدند.بتها شكسته و كنام ديوان ويران گشت و جايگاه و نشستنگه ايزدان شد….
خرمگسان معركه با دمي عفن به هجو آنچه برآمدهاند كه از حوضهي گمانشان بيرون است
)اينجا مردماناش از يك گوهراند و آتشي كه آسماناش را روشن ميكند شعلهاي است از جانشان، جايي كه هركس نتي در فوگ با شكوه باخ است و هر آنكه نت نپذيرد، تنها نقطهاي است سياه، بيفايده و بيمعنا كه چون حشرهاي به آساني ميان انگشتان گرفتار ميآيد و له ميشود و يا آنچه از آن بر جاي ميماند جز گند مالي بر شيشه نيست.)
عبور از كنار اين جلال و جبروت با پاهايي كرخ شده از بهت و چشماني كه بياختيار دودو ميزند، رد ميشود و ميايستد بر نقشي و باز ميگردد به تماشاي آن ديگري و مدام تكرار همين كه خسته نميشوي تا آنگاه كه پر شوي و سرگيجه بگيري نه از ارتفاع يا دوران سرت كه از ضعف بودنات.
سر ظهر نزديكي تخت جمشيد بر چمني كه نبايد مينشينيم،ناهار و بعد از آن گل و پوچي تا كمي آفتاب مدارا كند و آنگاه به ديدار دلبر دلربايمان برويم. از پلهاي كه پله پله اشتياق را اوج ميدهد بالا ميرويم تا به محوطهاي فراخ برسيم با ستونهايي بالابلند، آپادانا، كه بايد تالار بار عام و ضيافتها باشد.
هنگام گذر نگاه چشمانام را ميبندم و اين تصويركه در لحظهي عبور بر پشت پلكهايام حبس شده در اختيارام است،«تا فضايي در دو هزار و پانصد سال پيش را بازآفرينم كه زير سقف بلند چوبياش جريان موسيقيوار و طنين موج-آ-موج موسيقي، بازي نور و رنگها به دل خواه و به دقت و چين و شكن هزاران لباس فاخر و پيچ و تاب شادمانه و به قانون بدنهايي مسرور در نظمي بيكم و كاست بر قرار است. عطر گس و رخوتناك و طعم تلخگون اشربه و اطمعهاي كه هوس را لگام گسيخته رها ميكند و روح در ميان سر خوشي، تسليم تقدس و آزادجاني آن فضا ميشود.»
كاش چشم ميگشودم بيآنكه در آن فضا نباشم.(ليك بيمرگ است دقيانوس/واي،واي،افسوس (
دور ترك مقبرههايي است در دل كوه از همانها كه در نقش رستم بود و اين يكي با نقشي از ماه، ماهي ،كه پلنگي رخساراش را لمس نيارست كرد. و از آن اوج فنا ناپذيريشان را اين گونه فرياد ميزنند:
«در حالي كه ما بر بالاي سر شما انسانها
در ميان بلورهاي يخهاي ستارهگون ماوا كردهايم
نه از روز باخبرايم نه از شب و نه از تقسيم زمان
همهي گناهان و وحشتهايي كه در شما هراس ايجاد ميكنند
و تمام جنايات و شهواتي كه در وجود شما شادي آفريناند،
براي ما جز نمايشي نيست
چيزي چون خورشيدهايي چرخان
بگذار همآره روزها براي ما بلندترين باشند
به زندهگي پر شر و شور شما چشم دوختهايم
و با مشاهدهي ستارههايي كه يك-به-يك
از زندهگيتان ميگريزند نفسي تازه ميكنيم
نفسهايمان در مقابل ديدهگانمان يخ ميبندند،
اژدهاي آسمان برايمان دم تكان ميدهد
وجود بيزوال ما سرد و لايتغير است
و خندهي جاودانمان سوزان و تابناك»
بر صحنهي مسين غروب، تالار آيينه، خاموش و منتظر و كمي دلگير، شايد از اينكه روزگار محتاج اكسيراش كرده و خاكسترين اكسير ما آيينهگياش را باز نميگرداند كه از جنس آيينهي ما نيست.
و اما گذري هم به حرمسرايي كه حالا شده موزه،با كتيبههايي و كتيبهاي، وصلهاي ناجور،كم سال و نخ نما.
«گفت از بانگ و علالاي سـگان هـيچ واگـردد ز راهـي كـاروان
يا شب مهتاب از غوغاي سـگ سست گردد بدر را در سير تگ
مه فشاند نور و سگ عوعو كند هركسي بر خلقت خود ميتند»
هر چه بخواهي هست اما محبوس پشت آن شيشهها،دور و سرد.
از موزه بيرون ميآييم به قصد ديدن شهري سوخته و ارواح بيچارهاش ميبينيماش مستاصل و تكيده كه خطاب به ارواح بي بعد ما چنين ميگفت:«…ما به خوشبختي، به آزادي و ايزدان اميدواريم،وحدت دنيا را به مثابه موسيقي موزون كرات آسماني ميٌدانيم…ديگر برويد و ما را با جنگ ها و كشتارهاي مان تنها بگذاريد. شما قلب مرا نرمش بخشيديد،اكنون پيش از آنكه جنگ ديگري دربگيرد از اينجا فرار كنيد،وقتي خون جاري شود و شهرها آتش بگيرند شما را ياد خواهم كرد،و به ياد تمامي دنيا خواهم بود، دنيايي كه حتي كور دلي، غضب و بيرحمي ما،ما را از آن نخواهد بريد. خداحافظ، سلام مرا به ستارهتان برسانيد و درودهايام را به ربالنوعي كه سمبل آن قلبي است كه در حال بلعيده شدن توسط پرندهاي است ابلاغ نماييد. ضمناٌ به اين نكته هم توجه داشته باشيد كه وقتي از دوستتان ياد ميكنيد، وقتي از شاه بيچارهاي ياد ميكنيد كه به دام جنگ گرفتار آمده، فكر نكن كه او روي نيمكت نشسته و غرق در بدبختي است،بلكه در عوض فكر كن كه او با قطرات اشك در ديدهگان و خون در دستها ايستاده و لبخند ميزند» خدانگهدار.
آخرين لحظات را با عكسي بر دروازهي ملل جاودان ميكنيم و خورشيد كه به سرازيري غروب ميافتد از شيب پلهها پايين ميرويم سرودخوانان تا در تاريكي به شهر برسيم و نبينيماش.
رقص دستها و روح, شب با پوچ و پرمان پيمانه ميشود پي-در-پي تا پگاه.
صبح مردد از ماندن و رفتن قلات را برميگزينيم براي دور ريختن نحسيمان، در پاي چنارهايي تنگ-آ-تنگ، آن سوتر رودي جريان دارد همواره گلآلود.
هر كه به سيي خود، چند نفري با خاج و پيك سرگرماند. آن ديگري با رمل و جفر و عشق شوخي ميكند و چندتايي هم به فكر مراسم آيينيمان: گل و پوچ.
آفتاب خردكخردك بالا ميآيد و چرتي در هرم رخوتناكاش كه باد بهاري همراهياش ميكند، رقص برگهاي تازه و خشخش خزان زدههاي پار، صداي سيمابگون آب و گاه آواي لغزان پرندهاي، به اينها اضافه كن سر وصدا و شر و شور و شوق اين آدمها، عطر خواب آور دود ناشي از سوختن چوبهاي تر و برگ و … با اين همه عيشات برقرار است و نحسي حتماٌ به دور.
لختي كه مينشينيم تعامل غربت محيط و كنجكاوي به دامنهي تپهي رو-به-رو ميكشاندمان، بر شيبي ملايم و مخملپوش،چنار و بلوطهايي هرازگاهي سر برآوردهاند زخم خورده از باد و برق، بتههاي گون و گل و سبزههايي نورسته، سورمست و دستافشان به رقص آمدهاند.
دور ترك رد آبي پيدا است در ايواني سنگي، آبشاري را ميماند،سكوت ودنجياش از دور دلبري ميكند و همين كافياست اين خسته جانان را….ناهاري سرسري ميخوريم و تا عصر به هر ترتيب ميگذرد. نرم نرمك باراني درميگيرد باد در ميرسد ميانه به هم زن و پر هياهو، باد و باراني كه سيزده را بايد. و ما كه از شوق يافتن اين گوشه خلوت هوش از سرمان پريده نه تنها اكل از قفا ميكنيم بلكه زيره به كرمان هم ميبريم و گوهر به ملك سليمان.
از كورهراهي وارد دهكورهاي ميشويم. صداي بي وقفهي سگها حضور زياديمان را بانگ ميزند،خانهها جملهگي خشت و گلي هستند،پس كوچهها و طاق و قوسها،هشتي و چهارسو،گذرهايي مسقف و آن دورتر منار مسجدي نمايان. ديوارها نيمي ريخته،خانهاي آوار شده و كوچهاي كه پيدا است ديرزماني طعم عبوري را نچشيده و سبزه پوشيده، شاخههاي شيطان چند درخت در برزني سرگير شدهاند و جويي كه عبور فرتوت ماندآبي را وظيفهدار گشته.
بالاخره مردي را ميبينيم و سراغ آبشار را ميگيريم و او آب حياتمان وعده ميدهد و ما كه نخورده مستيم لبيك ميگوييم و منتظر ميشويم تا معجون ديونوزوساش را برايمان در كيسهاي بپيچد.در اين ميان بيبهره نميمانيم از خنياگري دو جوان.
مييابيماش، تخته سنگي با آتشگاهي در ميان، رو به رو بستري پهن و پوشيده از برگ مقر چادرمان،عبور جويباري از كنار و حضور هيزم به قدر نياز.صداي آبشار به سمت خود ميخواندمان كه ببينيماش و ميبينيم قامت افراشته بر بلنداي صخرهاي،پشنگههاي آب در حركتي به آيين و رقص وار در سقوط و خنكاي مرهمينشان مكرر برصورت. خروش او و خاموشي تو- لرزش روان ونازك آب بر سنگهاي كف جوي و تو كه مبهوت ومايوس ماندهاي ميان امروز، ديروز و فردا…(خيال نميكنم كسي دانسته به ساعت مچي يا ديواري گوش بدهد. مجبور نيستي. ميتواني زمان درازي از صداي آن غافل باشي، سپس در يك ثانيه تيك تاك ميتواند رژه دراز و روبه كاستي زماني را كه نشنيدي ناگسسته در ذهن ايجاد كند. به قول پدر عادتهاي بيهوده است كه هميشه مايهي تاسفات ميشود. واينكه مسيح مصلوب نشد: تقتق منظم چرخهايكوچك فرسوداش. كه خواهري نداشت. «تاريكي از پس پشت آن صخرهي ديگر سر بر ميآوردو ناچار رها ميكنيم فراخ منظري را كه پيچ و تاب خورده در لفافي از رنگها در برابرمان.
به كمپ ميآييم و جوركش عبادت آتشينمان ميشويم به قصد دورباش شبحي كه پيغامآور شومي خبراش داد… هر چند بهانهاي شد براي بيدار ماندن در كنار اين هالهي بيچيز همه چيز.
شعلههايمان برقرار است و پايكوبان اهورامزدايمان بركنار آتش به رقصي بيقانون مشغول، امشاسپندان به فكر آتش مقدسمان امان از هيزمها بريدهاند تا اين عيد پايدار بماناد كه(عيد مذهبي جشن گرفتن يك واقعه نيست بلكه بازآفريني آن است، زمان داراي عيار و سنجه نابود ميشود و اكنون ابدي-براي دورهاي كوتاه و اندازه ناپذير-دوباره باز ميگردد. عيد مذهبي بدل به خالق زمان ميشود؛تكرار بدل به مفهوم.عصر طلايي باز ميگردد.) و ما پاسدار اين عصر و اين لحظه كه امتداداش بدهيم در تمامي آناتمان، اينجا…دريغ كه تاب نميآوريم و يك به يك به خواب ميرويم.
سكوتي هست ونيست،نور و ظلمت بر برجستهگي سنگها جست-و-خيز ميكنند و صداي آن غريبهي تاريك كه روي برگها ميخزد. قامت شعلهها بر رخسارمان ميدود و آرام ميگيرد و سايه روشناش چهرهاي از ريخت افتاده ارمغانمان ميآورد و هر صدايي زنهار ميدهد كه مبادا… و هول و هراسي هر چند مسخره اما شيرين… و البته ما كه ته دل به بيچيزي آرامايم.
سايهها خشخشكنان روي برگها ميخزند و ماه مقر منوراش را جا-به-جا ميكند،شبي بيپايان ما را دربرگرفته و تا اعماق سنگلاخ روحمان رسوخ كرده،و ذهنمان را به تعقيبي ناخواسته پرواز ميدهد به اديسهاي جاودان واميدارد. از درون بخارهايي كه اجسام لبههايشان را در آن ميبازتد….
خسته و خواب آلوده به حلقهي مانوس زمان آشنا بازميگرديم. نور شاخه به شاخه پايين ميآيد،براي تهيه صبحانه ناچار به ده ميرويم تا بدانيم از كجا سردرآوردهايم.
كمي پايينتر باقيماندهي باري در باغ برجاست نيمكتها خسته و خراب بر زمين افتادهاند، چندتايي هنوز پابرجاياند و آن پرندهي كوچك نيز بالاي شاخه هم چنان سرمست صداي خوانندهي روحوضي را به گوش ميآورد كه از زلف سركج چينچين شكنشكن يار ميگفت، صداي به هم خوردن شيشهها و استكانهاي عرق در دل سنگهايي مسخ شده محبوس گشته و بوي تيز عرق سگي و بوي گس شراب قلات جاي خود را به عطر خاك و بوي باران و علف داده، پايينتر كليسايي نيمه ويران، رها شده، خالي و عبوس كه ضربهي آخر ناقوساش زماني دراز در هوا مانده و به گوش ميماسد گويي تمام ناقوسهايي كه تا آن وقت به صدا درآمده بودند هنوز در شعاعهاي بلند و ميراي نور آن حوالي صدا ميكردند.
از دوكوهك خريدمان را ميكنيم و بازميگرديم تا پيكي بفرستيم و آنها را كه نيامدهاند به اين گوشهي مينوييي جامانده در زمين بكشانيم.
بعد از ظهر در چرت و… مي گذرد،عصر نشده ديگران با دست پر ميآيند شاد شنگول.
نميفهمم چه طور باز شب ميشود،ضيافتي برپا ميكنيم به ياد شبهاي پرهاي-و-هوي اين ديار. از قليان شروع ميكنيم و بعد پيمانه ميزنيم كه:
هـوا هـواي بـهار است و بـاده بـادهي ناب
به خنده خنده بنوشيم جرعه جرعه شراب
بعد هم حتما بايد انرژي مازاد را با رقص و شلنگ تخته تخليه كرد….شام كه ميخوريم گرد آتش مقدس مان حلقه ميزنيم تا از هر چه بگوييم و بخوانيم و بخوانيم و گاهي بخوانند و باز بخوانيم و ذله كه شدند و خسته،خواب بربايدشان و باز ما بمانيم و جرعه و پيمانه.
«يكي زير خنده زد و يكي ديگه جست تو نور ماه و رفت يه چيزي به من خورد اون يكي سعي كرد نخندد و گفت اون بطر را بده به من تا پيش از اينكه دادبزنم جلو دهنمو بگيره يه صدايي گفت آروم بگير و پاهاش بود كه رفت من سعي كردم بلند شوم برگها تو نور ماه به بالاي تپه ميدويدند و كي بود يا كيا كه از تپه پايين افتادند اين بار سراش آمد پشت سرام و گفت آروم بگير بعد خندهكنان افتاد روي پاهاش و من توي سفره دويدم و وقتي سعي كردم برگردم يكي ديگه وسط سفره افتاده بوداز گلوم يه صدايي در اومد نميدانم شايد خنديدم ولي گلوم همان طور آن صدا را ميداد نميدانم گريه ميكردم يا نه يكي خندهكنان روي من افتاد و اون يكي با تي پا بهش زدبوي درختها و بوي گند خوشي ميداد اين بار چشمهاش بودند كه آمدند براق بودند و زلزل زير پام آرام نبود انگار با شكماش آمدهبود زمين كج كج ميرفت و پاهام يخ كردند هيچي سر جاش نبود همان جا كه آدمها به هم چسبيده بودند تا توي دوران گم نشوند من بهش چسبيدم يكي از تپه كج كج پايين مياومد و اين بار آتيش بود كه اومد صورتم هم مثل بقيه تنام گر گرفته بود آرام بودم وبودند و اين تاريكي بود كه اومد.»
صبح خسته و خواب آلوده از پس شبي ديگر بر ميآيد و ما كسل و كاهل از اينكه چندان زماني به رفتن نمانده است.آخرين ديدار با آبشار و صخرهي بالاي سرمان.از هر گوشه آبي جاري است و در هر كنار سبزهاي سر برآورده،لالهها از سفر خاكيشان بازگشتهاند و تنهاي خونينشان را به باد سپردهاند. بر فراز ايواني سنگي كه بلندتر از قامت و قوت ما به نظر ميٌرسد آبي جاري است و همتي برميخيزد تا دسترساش كند، راه رفتن هست اما ني راه برگشت و با التماس و دعا،قسم و آيه بازميگردانيماش.هم چنان به تفرج مشغولايم كه به بازگشت آوازمان ميدهند.آخرين نگاهات را به اين صنم گل اندام ميفكني بي پلك زدني تا آنجا كه در چشمات جا خوش كند و جاودان شود.
ديداري دوباره با آن كليساي يخزده واين بار به داخل كليسا هم سري ميكشيم. پايينتر از ضلعي ديگر وارد قلات ميشويم «آن جا كه زمين و انسان در موعود لحظهاي به دوراههي تفريق رسيدند چراكه به جبر تقدير فريب كار، گردن نهادند و همانا زمين را كه ويران انسان بود در اين مدار سرد كار به پايان نرسيد وچون عاشقي كه به بستر معشوق از دسترفتهاش ميخزد تا بوي او را دريابد همه سال بهار به مقام نخستين باز ميآيد با اشكهاي خاطره.
-ياد بهاران بر من فرود ميآيد بيآنكه از شخمي تازه بار برگرفتهباشم و گسترش ريشهاي را در بطن خود احساس كنم؛ و ابرها با خس وخاري كه در آغوشام خواهندنهاد، با اشكهاي عقيم خويش به تسلايام خواهند كوشيد.
جان مرا اما تسلايي مقدر نيست:
به غياب دردناك تو سلطان شكستهي كهكشانها خواهم انديشيد كه به افسون پليدي از پاي درآمدي؛
و رد انگشتانات را
بر تن نوميد خويش
در خاطرهيي گريان
جست-و-جو
خواهم كرد»
باز ميگرديم به شيراز تنها به اميد ديداري دوباره با فاتح عراق، فارس، تبريز و بغداد.
نيم روزي است كندپا و ولنگار،بوي نذري و خاك و حس تند عطش محيط را به شدت منتزع كرده.
مردم در خيابان سرگشته و گروهي مشتاق پرسه ميزنند.حضور فاجعه را هراساناند ونذر را بر دورباشاش به پاداشتهاند. و ما هم بينصيب نميمانيم از معجون افلاطونشان.
بعد هم غير آنها كه ميروند اين طبايع متضاد به قراري از هم جدا ميشوند تا شب.
در اين فرصت جز حافظيه جايي ديگر مگر ميتوان رفت. و حافظ و وسوسهي فال. با خود آرزويي ميكني، آرزويي خاموش و اين چنين خود را از انديشيدن در مورد امورگذشته ميرهاني و آنچه موجب آزارات است از خود دور ميكني به مدد لطف سخن و طبع سليماش.
شب صفهايي سياه پوش به قامت ديرپاترين سوگواران تاريخ، مجلل و پر طمطراق، نه با شوكتي آنچنان، شهر را گرفتهاند.
سكوت كمپيدا به گوشهي پاركي ميكشاندمان تا مغلوب جسارت چند بچهي پاپتي اما پابهتوپ شويم.
شب آخر هم از خستهگي بيدار باشهاي قلات در بيخبري ميگذرد.
صبح تا برخيزيم و متفق شويم تنها مجال رفتن به باغ دلگشا ميماندمان،صبح عاشورا. باغ دلگشا در بهار دل انگيز شيراز آكنده با بوي گند و مزدحم. بناي وسط باغ زخم خورده از زمان، ديوارها كمابيش پابرجاياند. ارسيها ديگر آن آبگينههاي رنگين نيستند و معرق روي درها به كلي آسيب ديده، روي طاق ريخته و نريختهاش خار نشان گشته و حوض جلوي ايوان خالي و خراب.
باز گشت به خانه و فقط امكان خداحافظي و…
خسته و كوفته و نه آنقدر مستاصل و بيچاره بلكه به گونهاي بيتفاوت، به سوي خانه به راه افتاديم. با حالتي غضبناك از ميان هوايي چسبناك با گامهايي فلج شده…
… فيالحال خود را جلوي دري آشنا مييابي بسته در زنجير، اين كجا بود؟ اشيايي آشنا زلزل نگاهات ميكنند،هوا اما مانوس نيست، اتاقي نيم تاريك، اين سو و آن سو قدم ميزني هالهاي از اندوه و سيلي از غمي تلخ دربرگرفتهات به جستجوي چيزي ميگردي اما نميداني چه. زمزمه ميكني:
«- آمدهام، آمدهام،پنجرهها ميشكفند
كوچه فرو رفته به بيسويي،بيهايي، بيهويي.
شهر تو ني، شهر تو ني،
در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي.
شهر تو را نام دگر، خسته نهاي، گام دگر.
آمدهام، آمدهام، درها رهگذر باد عدم.
خانه زخود وارسته، جام دويي بشكسته. سايهي «يك» روي زمين. روي زمان.
شهر تو ني اين ونه آن.
شهر تو گم تا نشود پيدا نشود»
بهار و.. 80
همسفر ديوانهي تو مهدي سرتيپي
پينويس
مهدي اخوان ثالث؛ آخر شاهنامه
پرويز رجبي؛ كر تير و سنگ نبشته ي او در كعبه ي زرتشت
ميلان كوندرا؛ كتاب خنده و فراموشي(با اندكي تغيير
هرمان هسه؛ خبر هاي عجيب از ستاره اي ديگر
مهدي اخوان ثالث؛ آخر شاهنامه
هرمان هسه؛ گرگ بيابان(با اندكي تغيير)
مولوي؛ مثنوي معنوي،دفتر ششم
هرمان هسه؛ خبر هاي عجيب از ستاره اي ديگر با اندكي تغيير
ويليام فالكنر؛خشم و هياهو
اكتاويو پاز؛ ديالكتيك تنهايي
فريدون مشيري
ويليام فالكنر؛خشم و هياهو(با اندكي تغيير)
احمد شاملو؛ مدايح بي صله،پس آنگاه زمين به سخن در آمد
سهراب سپهري؛شرق اندوه،تا
و با يادي از گلشيري عزيز كه جاي جاي اين متن وام دار اويم.
Thursday, April 03, 2003
خواب خاك
چراغ زنبوري را برداشتم نفت نداشت يك ظرف از ننه مارال قرض گرفتم، گفت من هم ببر ننه گفتم ميخوام با بابا و صلاح خلوت كنم. گفت پس يكي هم به نيت من بخون.
امام زاده بد راه بود. مسيرش شيب تندي داشت از بالا راه خوب بود كه نرسيده به امامزاده پرتگاه ميشد و فقط جوانها آن هم براي تفريح از آنجا ميرفتند. ناچار از پايين ميرفتيم كه طولاني بود سنگي، چراغ سايه ميانداخت پس هر چيزي و فقط رو به خودم روشن بود ماه كامل نبود اما صحرا را روشن ميكرد صداي سگي از دور ميآمد آب كمي ته جوي را گرفته بود جايي حتا جريان نداشت. بادي نميوزيد كه برگي تكان بخورد، حتم دارم جانوري بود كه مدام بر علفها و سبزههاي نزديك ميجنبيد. به اول شيب رسيدهبودم از اينجا به بعد راه سنگي ميشد به بالا نگاه كردم نيم ساعتي ميكشيد كه به آنحا برسم، گنبد امامزاده توي نور ماه خوابيده بود. بادي كه همان يك گله جا ميوزيد درختهاي اطراف را ميجنباند به زوزهاي. ديگر بالا را نگاه نكردم اين طور كمتر خسته ميشدم ربع ساعتي لب چشمهي ميان گرده نشستم و به سنگ كنارش تكيه دادم چند قلپي آب خوردم و باز تكيه دادم صورتم را كه چسبادم سرد بود و خيس. ظرف آب را پر كردم، محظ احتياط شنيده بودم چشمهي امامزاده چند سالي هست خشك شده. راه افتادم بقيه راه از ميان دالاني سنگي ميگذشت. از دور نسيماش صورتم را مينواخت به محوطهاش كه رسيدم باد كمي شديد شد و سرد چراغ را بالا گرفتم تا در ورودي را ببينم كه تابلو قبر ابراهيم خان در نور نشست. در را ديدم پا تند كردم صداي پايم طنين داشت و همان خشخشي كه اول راه شنيدم به گوش ميرسيد. شيشههاي رنگي در شكستهبود و نور چراغ به داخل نفوذ ميكرد. نگاهي به داخل انداختم سايهي ضريح روي ديوار پشتي كش آمدهبود. نيمي از چهرهي شمايل روي ديوار در تاريكي فرو رفت در را باز كردم و داخل شدم. به پشت سرم نگاه كردم كه سايهام تا روي قبر ابراهيم خان رسيدهبود. از وقتي آب كم شدهبود و كسي زمين اين اطراف را نميكاشت به امامزاده هم كمتر سر ميزدند. فقط مگر كسي دخيلي ميبست كه تنها نميتوانست دستي به سر و روي صحن بكشد. بيبي صفورا هم كه مرد ديگر خادم نداشتيم تا از زوار چيزي بگيرد و خرج خودش و رفت و روبش را درآورد.
زيارتنامهاي برداشتم دست نويس بود، وقف نبود يا انگار كه آن صفحهاش پاره شدهباشد يا اصلاً چند صفحهي اولش، شروع كردم به خواندن، بلند، كه صداي باد را نشنوم ... والمقصر في حقكم زاهق والحق معكم و منكم و اليكم و انتم اهله و معدنه و... صدايم در صحن پيچيد ... انتم اهله و معدنه و ميراث النبوه ... آن بيرون هنوز باد شديد بود، چند شيشه شكسته بود و باعث ميشد كوران داخل هم بپا شود. با وجودي كه تنها اباي آنجا را به خودم پيچيدهبودم، سردم بود، پتو هم برده بودم، مادر گفت بايد از هم امشب شروع كني پتو ببر آنجا بادگير است سرد ميشود. گفتم حالا چرا شب گفت ديدي كسي اين جور نذري را روز بجا بياورد درثاني بابات گفته از هفت شب بايد لااقل يكيش قبل از خاك كردنش ادا شود فردا كه سليم بيايد بايد خاكشان كنيم، گفتم تنها گفت من كه عاجزم سميه هم اگر با سليم بيايد ماشاله دارد. كه نيامدند.
دستم كرخ شدهبود دور چراغ گرفتم تا كمي جان بگيرد. كه همه جا تريك شد باز صدايي از بيرون آمد و پنجرهاي با صداي ريختن شيشهاش باز شد، به دو بستماش و بلندتر ادامه دادم... و من خالفكم فالنار مثويه و من جحكم كافر و من حاربكم مشرك و من رد عليكم ...
ـ ... و من رد عليكم في اسفل درك من الجحيم... ابا از دوشم افتاد بالا كشيدمش و خواستم ادامه دهم كه طاقت نياوردم و بيرون زدم.
خداكرم سر زمين بود، عباس پشت تپه مشرف به زمين ابراهيم خان پيچيد و صباح از كنارم گذشت و داخل شد.
ـ بايد تا آن موقع ميامد به خداكرم گفتم مسير را وارسي ميكنم بلكه جايي آب دررو داشته باشد پشت تپه كه رسيدم ديدمش. آن بالاي تپه ايستاده بود. اب را انداختهبود به زمين ابراهيم خان، نديد مرا و تپه را دور زد و رفت به سمت سرآب.
ـ اول صداي زنگوله ابش را شنيدم صباح نشانم داد، به علي و عباس هم گفت از كنار ميآمد آن طرف آلبالوها به خار زدهبود معلوم بود كه براش مهم نيست اسب اذيت شود، بيقرار بود، دهانه را سفت گرفتهبود همين حيوان را عصبي ميكرد كهر بود و قبراق، حيف كه انداختهبودش توي اين بيراهه وگرنه در جاده چهارنعلش دل از همه ميبرد. نزديك كه آمد منخرين اسب باز و بستهشد نفس نفس ميزد. پرسيد كجا ميرويد.
ـ گفتم يوان را اذيت ميكني از جاده ببرش، گفت تو ساكت بچه، جوابش را داشتم بدهم بابا دست گذشت روي شانهام و گفت زمين آب مي دهيم، زمين پاي امامزاده. گفت نبايست اجازه ميگرفتيد گفتم از كي نگاهم كرد اسبش هم. چشم هر دوشان گشاد شد حيوان گوشهاش را سيخ كرده بود، به جلو، و پاهاي جلو را مدام حركت ميداد. يك جا بند نميشد روي ساق و بغل رانش خار نشستهبود، بيخود زبان بسته را خستهكرده بود . دهانه را محكم كشيد حيوان را برگرداند و به تاخت رفت اين بار از جاده و چه قشنگ.
راه سبز سبز بود بارندگي خوب امسال باعث شده بود تپهها گله گله سبز و قهوهاي شوند و جايي اگر علفها كمي زرد ميزد و باد كه ميانشان ميدويد انگار گر ميگرفتند از شاديچند قدمي برداشتم و بعد به طرف پنجره برگشتم همه ساكت بودند غروب نبود هوا اما به تاريكي ميزد باد از غرب نميآمد بچهها تمرين رياضيشان را حل ميكردند و فقط گاهي صدايي از قلمي كه ميافتاد بلند ميشد بوي دودي از دور به مشام ميرسيد و خروسي كه ميخواند بوي خاك نمدار از بيرون ميآمد از دور سر و صدايي به گوش ميرسيد قرار بود جهيز دختر عباسعلي را ببرند بچهها عجله داشتند زودتر تمرينشان را حل كنند تا براي تماشا بروند. عروسي دو روز بعد بود. بابا ميگفت اگر اولين عروس هر سال قدمش مبارك باشد محصول غوغا ميكند. دختر حيدر روز قبل بالاخره فارغ شد بچه ناقص بود يك چشمش كامل سفيد بود و آن يكي انگار كه پي چيزي باشد مدام ميچرخيد بيچاره سميه. دو سه نفري تمرينشان را تحويل دادند كه صداهايي از دور آمد. سه تا پشت هم و بعد يكي ديگر تيرهي پشتم تير كشيد. بچهها بدون اينكه چيزي بگويم بيرون ريختند يكي ميگفت رستم خان آمده و ميدويد و من كه پاهام قفل شده بود و زبانم فقط نگاه ميكردم گفتم كجا اما كسي نشنيد و توجه نكرد يا انگار اصلا نگفته بودم.
فقط زهره دختر حشمت مانده بود نگاهام كرد و بعد او هم دويد بدون اينكه بدانم چرا من هم دويدم بچهها از جلوي باغ انگور رد شدند و از پايين آسياب به سمت امامزاده، همانجا كه ديگران هم ميرفتند، دويدند.
جايي روي سراشيبي امامزاده شلوغ بود جمعيت در هم ميلوليدند خاك بود باد، چند زن شيون ميكردند مادر را ميانشان ديدم كه خاك گرفته بودش زنعمو هم، چند جنازه روي زمين بود يكيشان را آب گرفته بود يكي بغلم كرد و كنار كشيد ننه مارال بود كه ميگفت مليحه و ميكشيد گفتم من صحرام گفت ميدانم و چيزي گفت كه نفهميدم يكي را آب گرفته بود، بيخ گلوش پاره شده بود و گوشت سفيدش معلوم بود آن يكي را لخته هاي خون به زمين چسبانده بود دست كشيدم خون به صورتش خشك شده بود ، داغ بود و خون وآب و خاك بوي غريبي ساخته بودند مادر روي يكيشان افتاده بود و آن ديگري كه جوانتر بود را از پاي گردوي امامزاده است روي دست ميآوردند تكان ميخورد، محو و بيترتيب. جيغ و زجهي مادر كه حالا زنعمو هم بهش اضافه شدهبود قطع و وصل ميشد جوان را كه آوردند شناختمش فريادي كشيدم صدايي نيامد خواستم به طرفش بروم كه ديگر نبود نه تنها او، هيچ كس نبود خاك همه جا را گرفتهبود باد به جاهاي ديگر هم ميبردش و شاخهي يكي از درختها را به پنجره ميكوبيد. رفتم پشت پنجره را محكم كنم مبادا باز شود، نگاهي به بيرون انداختم، تنگهي امامزاده از سايه درآمده و به نور افتادهبود، سايههايي پشت درختها ميجنبيدند. برگشتم، ابا همان كنار ضريح مچاله افتاده بود. ـ گفتم حالا چي مي شد اگر صحرا هم ميآورديم كه زيارتنامه بخونه تازه مگر نذرت چهارشنبه آخر ماه نبود امروز كه اول ماهه، گفت تا تو هستي چرا صحرا، نميدوني سر كلاس در ثاني اون چهارشنبه مريض بودي نخوندي، تنبلي نكن برو جانم، يك دور هم براي خودت بخون. گنبد امامزاده توي نور ماه خوابيدهبود و سايهاش زمين را ميپوشاند گندمها تازه سربرآورده بودند عمو علي آن پايين توي سايهي امامزاده ايستادهبود و اين طرف را نگاه ميكرد. رحلش همان جا كه الان نشستي باز بود نشستم و شروع كردم به خواندن، تند، نميفهميدم،تمامش نكردم قبل از اينكه آخري را بخوانم صدا آمد.
ــ آخرين عاشورايي كه آمديم ترمه ضريح را كشيديم و ديوارها را گل سفيد ماليديم بتهجقهي ابريشمي ترمه سالم ماندهبود بر پسبافت بيرنگ و روي ريختهاش صباح آن گوشه بر فرش لاكي نذر غلامعلي نشسته بود و ميخواند، نديد مرا يا ديد و به رو نياورد. به طرفش نرفتم زياتنامهاي برداشتم و همانجا دوزانو نشستم، ابايي كه با خودم آورده بودم به دوش انداختم، بچه كه بوديم به عشق ابا پوشيدن هر از گاهي زيارتنامهاي ميخوانديم حالا نبودند كه بچهها بيايند. تا آب به سر زمين برسد وقت داشتم زياتنامه را تمام كنم حتا ميشد استراحتي كرد. حواسم به صباح بود كه هر وقت تمام كرد بگويماش برود.
ـ شيب بود ، راه را آب گرفتهبود و گلها سر شدهبود، راهآب خودمان را باز كردم و مسير ابراهيم خان را بستم آب زياد بود پنج دقيقهاي به زمينمان ميرسيد. فكري شدم صباح رابفرستم چند نفري را خبر كند ميدانستم برميگردد.
ـ قبل از اينكه عباس بياد آب رسيد گفت صباح را بگو برود چند نفري را خبر كند اين حرامزده امروز بيدردسر نميگذاردمان گفتم هنوز يكي دو زيارتنامهاش مانده كه علي آمد گفتم علي تو برو، از بيراهه كه نبيندات گفت ميمانم صباح برود و برگشت به امامزاده.
ـ دلم آشوب بود چهارمي را نخواندم گفتم فردا ميخوانم شب جمعه كه ثوابش بيشتر است. از صحن كه بيرون آمدم آن بالا ديدمش سر تپه، عمو علي به طرفام آمد گفت برو ده چند نفري را خبر كن. گفتم نميرم گفت چرا گفتم هنوز دوتا دارم گفت پس زود بخوانشان گفتم كاش سليم هم بود گفت سليم مگر از اون كاري هم برميآد بچه كه بود هيچ وقت امامزاده نيومد خوش نداشت جايي بره كه گريه ميكنند حتا روي زمينهاي اين طرف هم كار نميكرد، سر خاك بابام به زور ميبردمش از ترس حرف مردم مايه آبروم ميشد اگه زودتر نميفرستادمش شهر بعد از اون هم كه بدتر شد حالا حتا مسجد هم نميره.
ـ زبون به دهن بگير نميبيني صحرا اينجاست. صحرا بابا جان سليم كه اومد مراقب باش نميخوام خون رو با خون پاك كنه سالي كه پيداست بركت داره نباس با كشت و كشتار حيف بشه.
ـ صحرا كه هنوز به اون جوابي نداده درثاني ببين اصلاً برميگرده سالي دوبار اون هم هر بار دو يا سه شب كه نشد تعلق خاطر
ـ توبگير كه برنگرده، صحرا ميره پيش اون بالاخره يكي بايد تخم و تركه مارو حفظ كنه تو بخون بابا
خواندم آرام تا بشنوند و شمرده ... ولايطمع في اداراكه طامع حتي لايبقي ملك مقرب ولانبي ولاصدّيق ولا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه باز صدا آمد از پشت صحن ترمه ضريح كمي جابجا شدهبود و پارهگيش بيشتر گفتم بيبي حقش بود يه نفتالين به اين ترمه ميزدي حيف گفت ميزدم دختر هميشه ميزدم اينا مال بيد نيست جاي پنجول حيووني چيزييه گاه وقتا صداشونو ميشنيدم. چراغ را بالا گرفتم كه بهتر ببينم شعلهاش لرزيد از جايي باد ميآمد صورتم را در مسيرش قراردادم تا بفهمم از كجاست روبرگرداندم بابا بود
ـ بابا بايد هشت شب بخوني
- تو كه وصيت كرده بودي هفت شب
ـ يه شب اضافي رو براي صباح بخون اگر دختر نبودي ميگفتم براي عموهات هم بخوني زناشون سواد درست و حسابي كه ندارن
ـ به دنيا كه اومدي خداكرم خيلي دلتنگ بود البته نه مثل آمدن صفيه كه گريه ميكرد براي كشاورز بدتر از اين نيست كه بچه اولش دختر باشه چه برسه به اينكه دومي هم دختر از آب در بياد گيرم كه صفيه مرد، اما خداكرم بيچاره سوميش هم دختر شد.
ـ بابا بايد حواست به ننهت باشه زير بال مليحه رو هم بگير بلكه با يه پسر سر به راه عروسي كنه نگن بيباباس هر بيسرو پايي بيافته پي اش
ـ خط را گم كردم برگشتم از يك سطر بالاتر... و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه صداي اسبش اومد زيارتنامه را بستم و دويد مغلامشان بود تير كه دركرد بابا زمين افتاد به سمت عمو عباس نشانه رفت كه ميدويد او را هم زد عمو علي را قبلاً زدهبود من عقبتر بودم اول نديد بعد كه بياختيار جيغ كشيدم متوجه شد به سمتاش دويدم چيزي دستم نبود صدا كه آمد سمت چپ سينهام سوخت ميدويدم كه زانوم خم شد بابا آنطرفتر بود اما از شيب نميتوانستم بالا بروم دست بردم به ريشهي گردو كه خودم را بالا بكشم، بهدست نميآمد ليز شده بود و تاريك.
ـتفنگ را كه دستش ديدم حواسم به صباح رفت سينهام تيركشيد و بوي خاك نمدار بينيام را پر كرد صداي بعدي و جيغ صباح باهم بود و آخري كه همهجا را ساكت كرد نفسم داغ شدهبود به علي نگاه كردم كه بيخ گردنش خوني بود آب گرفته بودش درست وسط راه آب افتاده بود و آب زخمش را ميشست و گوشت سفيدش را بيرون ميانداخت.
ـ علي كمي پاينتر بود بوي خون تازه با خاك روي صورتم بود صورتم گر گرفتهبود با سرما و نم برگ تازهي گندم كمي آرامش كردم
بيدار كه شدم چراغ هنوز روشن بود پتپت ميكرد انگار كه نفتش تمام شده باشد خاموشاش كردم راه افتادم به سمت ده ننه مارال را ديدم بوسيدام گفت دختري كه تنها هشت شب زيارتنامه خونده باشه همهي جانش تبرك شده داشت تمام تنم را دست ميماليد كه خودم را عقب كشيدم گفت بايد سليم را آروم كنم و مراقب مليحه و معصومه ، زن عموها و مامان باشم بخصوص اون كه مريضي و داغ جوون از پا انداختهش فكر زمين بود كه به نوهش بدم بكاره يا خواستگاري كرد از مليحه براي اون يكي، يادم نيست.
گفتم ننه نفت ميخوام، گفت ديگه براي چي گفتم نذر كردم هفت شب زيارتنامه بخونم براي خودم گفت من هم ببر ننه گفتم ميخوام با بابا و صلاح خلوت كنم گفت پس يكي هم براي مليحه بخون حالش هيچ خوب نيست نفت را برداشتم و رفتم به سمت زمين تا تاق باز دراز بكشم روي آن زميني كه دو هفته است آب نخورده و قاچقاچ شده و گرماش كه به جانم افتاد و آفتاب كه صورتم را سوزاند لبهايم را تر نميكنم تا ترك بيافتد شوره بزند كنار گوشهايم از عرق و خاك بدود ميان موهاي خيس از عرقم و بوي عرق و خاك و نفت و بعد آن حرارت كه آمد گوش بخوابانم روي خاك و منتظر شوم.
چراغ زنبوري را برداشتم نفت نداشت يك ظرف از ننه مارال قرض گرفتم، گفت من هم ببر ننه گفتم ميخوام با بابا و صلاح خلوت كنم. گفت پس يكي هم به نيت من بخون.
امام زاده بد راه بود. مسيرش شيب تندي داشت از بالا راه خوب بود كه نرسيده به امامزاده پرتگاه ميشد و فقط جوانها آن هم براي تفريح از آنجا ميرفتند. ناچار از پايين ميرفتيم كه طولاني بود سنگي، چراغ سايه ميانداخت پس هر چيزي و فقط رو به خودم روشن بود ماه كامل نبود اما صحرا را روشن ميكرد صداي سگي از دور ميآمد آب كمي ته جوي را گرفته بود جايي حتا جريان نداشت. بادي نميوزيد كه برگي تكان بخورد، حتم دارم جانوري بود كه مدام بر علفها و سبزههاي نزديك ميجنبيد. به اول شيب رسيدهبودم از اينجا به بعد راه سنگي ميشد به بالا نگاه كردم نيم ساعتي ميكشيد كه به آنحا برسم، گنبد امامزاده توي نور ماه خوابيده بود. بادي كه همان يك گله جا ميوزيد درختهاي اطراف را ميجنباند به زوزهاي. ديگر بالا را نگاه نكردم اين طور كمتر خسته ميشدم ربع ساعتي لب چشمهي ميان گرده نشستم و به سنگ كنارش تكيه دادم چند قلپي آب خوردم و باز تكيه دادم صورتم را كه چسبادم سرد بود و خيس. ظرف آب را پر كردم، محظ احتياط شنيده بودم چشمهي امامزاده چند سالي هست خشك شده. راه افتادم بقيه راه از ميان دالاني سنگي ميگذشت. از دور نسيماش صورتم را مينواخت به محوطهاش كه رسيدم باد كمي شديد شد و سرد چراغ را بالا گرفتم تا در ورودي را ببينم كه تابلو قبر ابراهيم خان در نور نشست. در را ديدم پا تند كردم صداي پايم طنين داشت و همان خشخشي كه اول راه شنيدم به گوش ميرسيد. شيشههاي رنگي در شكستهبود و نور چراغ به داخل نفوذ ميكرد. نگاهي به داخل انداختم سايهي ضريح روي ديوار پشتي كش آمدهبود. نيمي از چهرهي شمايل روي ديوار در تاريكي فرو رفت در را باز كردم و داخل شدم. به پشت سرم نگاه كردم كه سايهام تا روي قبر ابراهيم خان رسيدهبود. از وقتي آب كم شدهبود و كسي زمين اين اطراف را نميكاشت به امامزاده هم كمتر سر ميزدند. فقط مگر كسي دخيلي ميبست كه تنها نميتوانست دستي به سر و روي صحن بكشد. بيبي صفورا هم كه مرد ديگر خادم نداشتيم تا از زوار چيزي بگيرد و خرج خودش و رفت و روبش را درآورد.
زيارتنامهاي برداشتم دست نويس بود، وقف نبود يا انگار كه آن صفحهاش پاره شدهباشد يا اصلاً چند صفحهي اولش، شروع كردم به خواندن، بلند، كه صداي باد را نشنوم ... والمقصر في حقكم زاهق والحق معكم و منكم و اليكم و انتم اهله و معدنه و... صدايم در صحن پيچيد ... انتم اهله و معدنه و ميراث النبوه ... آن بيرون هنوز باد شديد بود، چند شيشه شكسته بود و باعث ميشد كوران داخل هم بپا شود. با وجودي كه تنها اباي آنجا را به خودم پيچيدهبودم، سردم بود، پتو هم برده بودم، مادر گفت بايد از هم امشب شروع كني پتو ببر آنجا بادگير است سرد ميشود. گفتم حالا چرا شب گفت ديدي كسي اين جور نذري را روز بجا بياورد درثاني بابات گفته از هفت شب بايد لااقل يكيش قبل از خاك كردنش ادا شود فردا كه سليم بيايد بايد خاكشان كنيم، گفتم تنها گفت من كه عاجزم سميه هم اگر با سليم بيايد ماشاله دارد. كه نيامدند.
دستم كرخ شدهبود دور چراغ گرفتم تا كمي جان بگيرد. كه همه جا تريك شد باز صدايي از بيرون آمد و پنجرهاي با صداي ريختن شيشهاش باز شد، به دو بستماش و بلندتر ادامه دادم... و من خالفكم فالنار مثويه و من جحكم كافر و من حاربكم مشرك و من رد عليكم ...
ـ ... و من رد عليكم في اسفل درك من الجحيم... ابا از دوشم افتاد بالا كشيدمش و خواستم ادامه دهم كه طاقت نياوردم و بيرون زدم.
خداكرم سر زمين بود، عباس پشت تپه مشرف به زمين ابراهيم خان پيچيد و صباح از كنارم گذشت و داخل شد.
ـ بايد تا آن موقع ميامد به خداكرم گفتم مسير را وارسي ميكنم بلكه جايي آب دررو داشته باشد پشت تپه كه رسيدم ديدمش. آن بالاي تپه ايستاده بود. اب را انداختهبود به زمين ابراهيم خان، نديد مرا و تپه را دور زد و رفت به سمت سرآب.
ـ اول صداي زنگوله ابش را شنيدم صباح نشانم داد، به علي و عباس هم گفت از كنار ميآمد آن طرف آلبالوها به خار زدهبود معلوم بود كه براش مهم نيست اسب اذيت شود، بيقرار بود، دهانه را سفت گرفتهبود همين حيوان را عصبي ميكرد كهر بود و قبراق، حيف كه انداختهبودش توي اين بيراهه وگرنه در جاده چهارنعلش دل از همه ميبرد. نزديك كه آمد منخرين اسب باز و بستهشد نفس نفس ميزد. پرسيد كجا ميرويد.
ـ گفتم يوان را اذيت ميكني از جاده ببرش، گفت تو ساكت بچه، جوابش را داشتم بدهم بابا دست گذشت روي شانهام و گفت زمين آب مي دهيم، زمين پاي امامزاده. گفت نبايست اجازه ميگرفتيد گفتم از كي نگاهم كرد اسبش هم. چشم هر دوشان گشاد شد حيوان گوشهاش را سيخ كرده بود، به جلو، و پاهاي جلو را مدام حركت ميداد. يك جا بند نميشد روي ساق و بغل رانش خار نشستهبود، بيخود زبان بسته را خستهكرده بود . دهانه را محكم كشيد حيوان را برگرداند و به تاخت رفت اين بار از جاده و چه قشنگ.
راه سبز سبز بود بارندگي خوب امسال باعث شده بود تپهها گله گله سبز و قهوهاي شوند و جايي اگر علفها كمي زرد ميزد و باد كه ميانشان ميدويد انگار گر ميگرفتند از شاديچند قدمي برداشتم و بعد به طرف پنجره برگشتم همه ساكت بودند غروب نبود هوا اما به تاريكي ميزد باد از غرب نميآمد بچهها تمرين رياضيشان را حل ميكردند و فقط گاهي صدايي از قلمي كه ميافتاد بلند ميشد بوي دودي از دور به مشام ميرسيد و خروسي كه ميخواند بوي خاك نمدار از بيرون ميآمد از دور سر و صدايي به گوش ميرسيد قرار بود جهيز دختر عباسعلي را ببرند بچهها عجله داشتند زودتر تمرينشان را حل كنند تا براي تماشا بروند. عروسي دو روز بعد بود. بابا ميگفت اگر اولين عروس هر سال قدمش مبارك باشد محصول غوغا ميكند. دختر حيدر روز قبل بالاخره فارغ شد بچه ناقص بود يك چشمش كامل سفيد بود و آن يكي انگار كه پي چيزي باشد مدام ميچرخيد بيچاره سميه. دو سه نفري تمرينشان را تحويل دادند كه صداهايي از دور آمد. سه تا پشت هم و بعد يكي ديگر تيرهي پشتم تير كشيد. بچهها بدون اينكه چيزي بگويم بيرون ريختند يكي ميگفت رستم خان آمده و ميدويد و من كه پاهام قفل شده بود و زبانم فقط نگاه ميكردم گفتم كجا اما كسي نشنيد و توجه نكرد يا انگار اصلا نگفته بودم.
فقط زهره دختر حشمت مانده بود نگاهام كرد و بعد او هم دويد بدون اينكه بدانم چرا من هم دويدم بچهها از جلوي باغ انگور رد شدند و از پايين آسياب به سمت امامزاده، همانجا كه ديگران هم ميرفتند، دويدند.
جايي روي سراشيبي امامزاده شلوغ بود جمعيت در هم ميلوليدند خاك بود باد، چند زن شيون ميكردند مادر را ميانشان ديدم كه خاك گرفته بودش زنعمو هم، چند جنازه روي زمين بود يكيشان را آب گرفته بود يكي بغلم كرد و كنار كشيد ننه مارال بود كه ميگفت مليحه و ميكشيد گفتم من صحرام گفت ميدانم و چيزي گفت كه نفهميدم يكي را آب گرفته بود، بيخ گلوش پاره شده بود و گوشت سفيدش معلوم بود آن يكي را لخته هاي خون به زمين چسبانده بود دست كشيدم خون به صورتش خشك شده بود ، داغ بود و خون وآب و خاك بوي غريبي ساخته بودند مادر روي يكيشان افتاده بود و آن ديگري كه جوانتر بود را از پاي گردوي امامزاده است روي دست ميآوردند تكان ميخورد، محو و بيترتيب. جيغ و زجهي مادر كه حالا زنعمو هم بهش اضافه شدهبود قطع و وصل ميشد جوان را كه آوردند شناختمش فريادي كشيدم صدايي نيامد خواستم به طرفش بروم كه ديگر نبود نه تنها او، هيچ كس نبود خاك همه جا را گرفتهبود باد به جاهاي ديگر هم ميبردش و شاخهي يكي از درختها را به پنجره ميكوبيد. رفتم پشت پنجره را محكم كنم مبادا باز شود، نگاهي به بيرون انداختم، تنگهي امامزاده از سايه درآمده و به نور افتادهبود، سايههايي پشت درختها ميجنبيدند. برگشتم، ابا همان كنار ضريح مچاله افتاده بود. ـ گفتم حالا چي مي شد اگر صحرا هم ميآورديم كه زيارتنامه بخونه تازه مگر نذرت چهارشنبه آخر ماه نبود امروز كه اول ماهه، گفت تا تو هستي چرا صحرا، نميدوني سر كلاس در ثاني اون چهارشنبه مريض بودي نخوندي، تنبلي نكن برو جانم، يك دور هم براي خودت بخون. گنبد امامزاده توي نور ماه خوابيدهبود و سايهاش زمين را ميپوشاند گندمها تازه سربرآورده بودند عمو علي آن پايين توي سايهي امامزاده ايستادهبود و اين طرف را نگاه ميكرد. رحلش همان جا كه الان نشستي باز بود نشستم و شروع كردم به خواندن، تند، نميفهميدم،تمامش نكردم قبل از اينكه آخري را بخوانم صدا آمد.
ــ آخرين عاشورايي كه آمديم ترمه ضريح را كشيديم و ديوارها را گل سفيد ماليديم بتهجقهي ابريشمي ترمه سالم ماندهبود بر پسبافت بيرنگ و روي ريختهاش صباح آن گوشه بر فرش لاكي نذر غلامعلي نشسته بود و ميخواند، نديد مرا يا ديد و به رو نياورد. به طرفش نرفتم زياتنامهاي برداشتم و همانجا دوزانو نشستم، ابايي كه با خودم آورده بودم به دوش انداختم، بچه كه بوديم به عشق ابا پوشيدن هر از گاهي زيارتنامهاي ميخوانديم حالا نبودند كه بچهها بيايند. تا آب به سر زمين برسد وقت داشتم زياتنامه را تمام كنم حتا ميشد استراحتي كرد. حواسم به صباح بود كه هر وقت تمام كرد بگويماش برود.
ـ شيب بود ، راه را آب گرفتهبود و گلها سر شدهبود، راهآب خودمان را باز كردم و مسير ابراهيم خان را بستم آب زياد بود پنج دقيقهاي به زمينمان ميرسيد. فكري شدم صباح رابفرستم چند نفري را خبر كند ميدانستم برميگردد.
ـ قبل از اينكه عباس بياد آب رسيد گفت صباح را بگو برود چند نفري را خبر كند اين حرامزده امروز بيدردسر نميگذاردمان گفتم هنوز يكي دو زيارتنامهاش مانده كه علي آمد گفتم علي تو برو، از بيراهه كه نبيندات گفت ميمانم صباح برود و برگشت به امامزاده.
ـ دلم آشوب بود چهارمي را نخواندم گفتم فردا ميخوانم شب جمعه كه ثوابش بيشتر است. از صحن كه بيرون آمدم آن بالا ديدمش سر تپه، عمو علي به طرفام آمد گفت برو ده چند نفري را خبر كن. گفتم نميرم گفت چرا گفتم هنوز دوتا دارم گفت پس زود بخوانشان گفتم كاش سليم هم بود گفت سليم مگر از اون كاري هم برميآد بچه كه بود هيچ وقت امامزاده نيومد خوش نداشت جايي بره كه گريه ميكنند حتا روي زمينهاي اين طرف هم كار نميكرد، سر خاك بابام به زور ميبردمش از ترس حرف مردم مايه آبروم ميشد اگه زودتر نميفرستادمش شهر بعد از اون هم كه بدتر شد حالا حتا مسجد هم نميره.
ـ زبون به دهن بگير نميبيني صحرا اينجاست. صحرا بابا جان سليم كه اومد مراقب باش نميخوام خون رو با خون پاك كنه سالي كه پيداست بركت داره نباس با كشت و كشتار حيف بشه.
ـ صحرا كه هنوز به اون جوابي نداده درثاني ببين اصلاً برميگرده سالي دوبار اون هم هر بار دو يا سه شب كه نشد تعلق خاطر
ـ توبگير كه برنگرده، صحرا ميره پيش اون بالاخره يكي بايد تخم و تركه مارو حفظ كنه تو بخون بابا
خواندم آرام تا بشنوند و شمرده ... ولايطمع في اداراكه طامع حتي لايبقي ملك مقرب ولانبي ولاصدّيق ولا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه باز صدا آمد از پشت صحن ترمه ضريح كمي جابجا شدهبود و پارهگيش بيشتر گفتم بيبي حقش بود يه نفتالين به اين ترمه ميزدي حيف گفت ميزدم دختر هميشه ميزدم اينا مال بيد نيست جاي پنجول حيووني چيزييه گاه وقتا صداشونو ميشنيدم. چراغ را بالا گرفتم كه بهتر ببينم شعلهاش لرزيد از جايي باد ميآمد صورتم را در مسيرش قراردادم تا بفهمم از كجاست روبرگرداندم بابا بود
ـ بابا بايد هشت شب بخوني
- تو كه وصيت كرده بودي هفت شب
ـ يه شب اضافي رو براي صباح بخون اگر دختر نبودي ميگفتم براي عموهات هم بخوني زناشون سواد درست و حسابي كه ندارن
ـ به دنيا كه اومدي خداكرم خيلي دلتنگ بود البته نه مثل آمدن صفيه كه گريه ميكرد براي كشاورز بدتر از اين نيست كه بچه اولش دختر باشه چه برسه به اينكه دومي هم دختر از آب در بياد گيرم كه صفيه مرد، اما خداكرم بيچاره سوميش هم دختر شد.
ـ بابا بايد حواست به ننهت باشه زير بال مليحه رو هم بگير بلكه با يه پسر سر به راه عروسي كنه نگن بيباباس هر بيسرو پايي بيافته پي اش
ـ خط را گم كردم برگشتم از يك سطر بالاتر... و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه صداي اسبش اومد زيارتنامه را بستم و دويد مغلامشان بود تير كه دركرد بابا زمين افتاد به سمت عمو عباس نشانه رفت كه ميدويد او را هم زد عمو علي را قبلاً زدهبود من عقبتر بودم اول نديد بعد كه بياختيار جيغ كشيدم متوجه شد به سمتاش دويدم چيزي دستم نبود صدا كه آمد سمت چپ سينهام سوخت ميدويدم كه زانوم خم شد بابا آنطرفتر بود اما از شيب نميتوانستم بالا بروم دست بردم به ريشهي گردو كه خودم را بالا بكشم، بهدست نميآمد ليز شده بود و تاريك.
ـتفنگ را كه دستش ديدم حواسم به صباح رفت سينهام تيركشيد و بوي خاك نمدار بينيام را پر كرد صداي بعدي و جيغ صباح باهم بود و آخري كه همهجا را ساكت كرد نفسم داغ شدهبود به علي نگاه كردم كه بيخ گردنش خوني بود آب گرفته بودش درست وسط راه آب افتاده بود و آب زخمش را ميشست و گوشت سفيدش را بيرون ميانداخت.
ـ علي كمي پاينتر بود بوي خون تازه با خاك روي صورتم بود صورتم گر گرفتهبود با سرما و نم برگ تازهي گندم كمي آرامش كردم
بيدار كه شدم چراغ هنوز روشن بود پتپت ميكرد انگار كه نفتش تمام شده باشد خاموشاش كردم راه افتادم به سمت ده ننه مارال را ديدم بوسيدام گفت دختري كه تنها هشت شب زيارتنامه خونده باشه همهي جانش تبرك شده داشت تمام تنم را دست ميماليد كه خودم را عقب كشيدم گفت بايد سليم را آروم كنم و مراقب مليحه و معصومه ، زن عموها و مامان باشم بخصوص اون كه مريضي و داغ جوون از پا انداختهش فكر زمين بود كه به نوهش بدم بكاره يا خواستگاري كرد از مليحه براي اون يكي، يادم نيست.
گفتم ننه نفت ميخوام، گفت ديگه براي چي گفتم نذر كردم هفت شب زيارتنامه بخونم براي خودم گفت من هم ببر ننه گفتم ميخوام با بابا و صلاح خلوت كنم گفت پس يكي هم براي مليحه بخون حالش هيچ خوب نيست نفت را برداشتم و رفتم به سمت زمين تا تاق باز دراز بكشم روي آن زميني كه دو هفته است آب نخورده و قاچقاچ شده و گرماش كه به جانم افتاد و آفتاب كه صورتم را سوزاند لبهايم را تر نميكنم تا ترك بيافتد شوره بزند كنار گوشهايم از عرق و خاك بدود ميان موهاي خيس از عرقم و بوي عرق و خاك و نفت و بعد آن حرارت كه آمد گوش بخوابانم روي خاك و منتظر شوم.