Wednesday, April 30, 2003

تذکره 3

حسن بصري

نقل است که حسن گفت :« از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکي و مخنثي و مستي و زني » گفتند :«چگونه» گفت: « روزي جامه فراهم مي گرفتم از مخنثي که بر او مي گذشتم. گفت: اي خواجه! حال ما هنوز پيدا نشده است. تو جامه از من فرامگير، که کارها در ثاني الحال خدا داند که چون شود. و مستي ديدم که در ميان وحل مي رفت، افتان خيزان، پس گفتمش : قدم ثابت دار اي مسکين تا نيفتي. گفت : تو قدم ثابت کرده اي با اين همه دعوي؟ من اگر بيافتم مستي باشم به گل آلوده، برخيزم و بشويم، اين سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. اين سخن عظيم در من اثر کرد. و کودکي وقتي چراغي مي برد. گفتم: از کجا آورده اي اين روشنايي؟ بادي در چراغ دميد و گفت: بگو تا به کجا رفت اين روشنايي؟ تا من بگويم که از کجا آورده ام. و عورتي ديدم روي برهنه و هر دو دست برهنه، با جمالي عظيم، در حالت خشم از شوهر خود با من شکايتي مي کرد. گفتم: اول روي بپوش. گفت: من از دوستي مخلوق چنانم که عقل از من زايل شده است و اگر مرا خبر نمي کردي، همچنين به بازار فروخواستم شد. تو با اين همه دعوي در دوستي او، چه بودي اگر ناپوشيدگي ي روي من نديدي؟ مرا اين نيز عجب آمد».
پرسيدند که تو را هرگز وقت خوش بود؟ گفت:« روزي بر بام بودم. زن همسايه با شوهر مي گفت که: قريب پنجاه سال است تا در خانه توام. اگر بود ونبود صبر کردم و زيادتي نطلبيدم، و نام و ننگ تو نگه داشتم و از تو به کس گله نبردم. اما بدين يک چيز تن درندهم که بر سر من ديگري گزيني . اين همه براي آن کردم تا تورا بينم همه، نه آن که تو ديگري را بيني، امروز به ديگري التفات مي کني. اينک به تشنيع دامن امام مسلمانان گيرم». حسن گفت: « مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه شد. طلب کردم تا آن را در قران نظير يابم. اين آيت يافتم : همه گناهت عفو کردم. اما اگر به گوشه خاطر به ديگري ميل کني و با خداي شرک آوري، هرگزت نيامرزم».


باقي بقايت

No comments: