Friday, April 04, 2003


شيرازيه

به ساعت پنج عصر، آغازي به انجام روز،بر سفري به شيراز. آمده و نيامده پس از ساعتي تاخير بر اتـوبوسي چون هميشه-كـمي بيـش از حد سبـز يا حتي كمي دم دستي.پر از زلم زيمبوهاي همواره‌گي‌شان،پر از مسافر و بار، به غايت و نهايت از هر قماش-جفت و تاق نشسته بر انتظار راه.
تحمل عبور ممتد خطوط سپيد را بر پس زمينه‌ي سياه و كج پيچ‌اش فقط ميل به رسيدن و وسوسه‌ي سفر است كه ممكن مي‌كند. هجوم سياهي و اشباحي كه در آن سوي شيشه ديده مي‌شوند و نمي‌شوند،و گاهي در كنارات.تكرار سوسوي ستاره‌ها در قاب و موسيقي‌اي كه برازنده‌ي چنين اتوبوسي هست ونيست براي تو،تا آنجا كه تلاش‌ات براي تغيير اوضاع به افتضاح كشيده‌مي‌شود.
و حالا كه گرسنه‌گي تو در مغز راننده رسوخ كرده به آنجا آمده‌اي كه تنها چند ميز و صندلي شلخته و هجومي از آدم‌هاي هم نياز را مي‌يابي.اگر به شام خوردن‌ات هيجاني تزريق نكني از اين مجال اندك نيز كه تو را از آن فضاي خموده به بيرون پرتاب كرده بهره‌اي نبرده‌اي. بعد از شام سنگين و رنگين گرد هم مي‌آييم و مهماني‌اي برگذار مي‌كنيم به ميزباني بامداد و اميد بلكه اين فضاي ثابت از درون و متحرك از بيرون را به محيطي توامان پويا بدل كنيم.
اصفهان در خاموشي عزيز و كيف‌ناك‌اش آرميده و اين عبور ديگرمان از كنار زاينده‌رود در سكوت و بهت مي‌گذرد،مبادا خاطر مجموع‌اش را پريشان كنيم.
تا آباده در خواب و بيداري يا خواب در بيداري مي‌گذرد.از اينجا به بعد خورشيد تلاش دوباره‌اش را از سرگرفته و آويزه‌هاي زرين و سيمين‌اش بر گستره‌‍ي تپه‌هاي دور دست و دم دست پخش شده‌اند. پستي وبلندي تپه مـاهورها و گاهي پيـچ و خم جاده تصوير رو-به-روي‌ات را پيـدا و پنهان مي‌كند.
و ناگهان تخت جمشيد از سمت چپ رخ مي‌نمايد در دور دست به انتظاري آرام و با وقار به مكرر شدن آنچه بر او گذشته،… همتي بايد. و لحظه‌اي بعد نمي‌بيني‍م‌اش تا ديداري دوباره و نزديك‌تر.
بعد از تخت جمشيد به مرو دشت مي‌آييم،شهري كه از شكوه پارسي همسايه‌اش بهره‌اي نبرده- ساختمان‌ها جمله‌گي ابتر مانده‌ا‌ند به اميد روزي كه ديگري بيايد حتما.
ورودمان به شيراز از كنار دروازه قرآن است و سرانجام از اين محبس متحرك‌مان بيرون مي‌آييم.جدال بر سر اينكه به كجا بايد برويم منجر به تعقيب و گريزي جانانه مي‌شود و بالاخره به ميقات‌مان مي‌رسيم و نمي‌رسند و رسيده‌اند.
آرام جايي دوست داشتني و دوستاني آرام جان. صبحانه و استراحتي،ناهار و عزيمت به ارگ كريم خان برج و بارويي آجري قامت افراشته بر پهنه‌ي ميداني شايد. بر كنار هواكش‌هاي زير گذر تنوره مي‌كشند و به خراشي منقص مي‌كنند سكوت لازم فضا را.
بر آستانه مردد از ماندن و رفتن بالاي درگاه را نظاره‌گرايم،رستم و ديو سپيد و … را كه نقشبندان جـدال خير و شـراند جـاودان بر كاشي‌كاري‌اي كه از غايت سـاده‌گي خوراك مليح چشم‌ات مي‌گردد.
گروهي به درون گام مي‌گذارند، انگاركن پادشاهاني دير از راه رسيده‌اند كه تنها ياراي فتح اين امارت مسخ شده را دارند(..ما فاتحان شهرهاي رفته بر باديم..) ديگران بر گرد ارگ قدم مي‌زنند چون مسافراني بر در مانده. در چهار گوشه‌‍ي عمارت سه برج برقراراند ويكي بي قرار اما با وقار.
در كنار ارگ ميان راسته‌ي ترشي فروشان به صفي بر انتظار فالوده مي‌ايستيم و باقي ذله مي‌كنند ترشي فروشان را،ناخنك زدن به هزار و يك قلم ترشي از انبه گرفته تا گردو،… و خوردن از هر يك و لابد تشخيص اينكه كدام ترش‌تر است و كدام… ودر اين ميان پيرزني كه مراداش را مي‌يابد هر چند بي‌گوشه ولي توام بوس و كنار، چون آن عجوز مصري كه خود را در شمار خريدارن يوسف جا زد.اما….ترش روي از ترشي وترشي فروش عزم رفتن مي‌كنيم به بازار و ديگر جايي اگر مجال‌اش باشد.
نرسيده به بازار در چادر گبه و گليم فروشي گرفتار مي‌آييم، نگارستاني منجمد بر تار و پود،زمخت اما دلنشين،رنگ‌ها ناطور اما اصيل.و آن سو ترك دست فروشان كتاب‌هايي چيده‌اند از صادق و كاذب.
از اينجا تا دويست سال پيش تنها عرض خياباني پهن شده‌است. پس كوچه‌اي را كه رد كني به حمام وكيل مي‍رسي. عاري از انعكاس و بخار وهم آلوداش،با نقش و نگارهايي از جن و انس،پري و ديو،غول و غو ل‌كش،شاه و ملازم و اگر آبي در حوض بود من و تو.
دالان‌هايي تو- به- تو و سكو حجره‌ايي بلند و كوتاه كه بوي نا و مانده‌گي‌شان را،فقط حفظ كرده‌اند.بر هر سكويي كه بنشيني امتداد خطوط روي ديوار نگاه‌ات را به بالا سوق مي‌دهد آنجا كه نقش‌ها –جمله‌گي سياه و سپيد و خاكستري،جوري خنثي و كم رمق-هم چنان بازي‍گراند هر چند خموش وخموده. خزينه نيز خشك است و خالي از پژواك هاي هويي كه بايداش.
از حمام وكيل به بازار وكيل مي‌رويم دهليزهايي پر دست ساخت‌هاي چشم نواز از عتيق و جديد. به نه‌توي زيبايي آمده‌اي، نوري بي حال از حجره‌هاي بالا فضا را با ملايمت روشن مي‌كرد، اگر اين لامپ‌ها نبود، بي‌سايه حتما، تا هر آن كالا كه لايق است جلب نظر كند نه هر آن كه منورتر شده.
بافنده‌اي از كثرت تار و پود و گره‌هايي معوج وحدتي چنان فريبا آفريده كه به فتح خيال‌ات نايل مي‌گردد و پستي و بلندي‌اش دست‌كش روح و جان‌‍ات.
به گذر مشير هم سري مي‌زنيم چارسويي و حوضي در ميان و چند دالان در هر گوشه پر از خاتم كاري و سفره‌ي قلم كار،مينا كاري و قلم زني و… كه مبهوت‌ات كند از اين همه ظريف نمايي و حوصله. گيج و گول گام برداري در ميان همهمه و بلبشوي مردم كه خود را گم كني تا تكه‌اي پيدا كني گم شده از جان‌ات.... و چون بيرون مي‌آييم آشناتر با اسلاف از كوچه آشتي‌كنان سر در مي‌آوريم.
و سرانجام وصل جانان‌ات ميسر مي‌شود در عصرگاهي نه‌خلوت.
تويي و حافظ و تك تك آنان و او.
در كنار مزاراش مي‌ايستي مات و منگ، دل‌ات نمي‌گيرد،پر مي‌كشد،دل دل مي‌كند،بغض نيست اين كه گلوي‌ات را مي‌فشارد.غزلي است فروخورده، تا بازگويي براي‌اش يا بازخواند براي‌ات. تو و او و هزار هزار غزل خوانده و ناخوانده… تو و او و دريا دريا كشتي بشكسته… تو و او و قرابه قرابه مي ناب… و نازناز نرگس مست و….
نگران و ترس مرده از اينكه فالي بزني… و مي‌زني.
در آن كنج قهوه‌خانه‌اي است كه بايد. شلوغي باعث شده چاي و قليان هميشه‌گي را دريغ بدارندات. ناچار در ليوان پلاستيكي‌ي ناجوري چايي مي‌خوري بي‌رنگ و رو. لختي مي‌نشيني تا سرخوشي ديدارات به مدد صداي دلستان شجريان در جان رسوب كند وجاگير شود،پس آن گاه مي‌روي تا ديداري دوباره.
شب هنگام نوبت به خاجوي كرماني مي‌رسد و دروازه قرآن. اين يكي از فرط تكرار توجه‌ات را جلب نمي‌كند و از كناراش مي‌گذري بدون آنكه بي تلنگري ببيني‌اش.
از صخره سنگي كه بالا بروي مزار خواجو است مهجور و بركنار مانده. نسيم خنك شام گاهي صورت‌ات را مي‌نوازد و تلاقي‌اش با سوز و سرمستي درون حالتي رخوتناك را موجب مي شود. قهوه‌خانه‌اي در دل كوه ميان حفره‌ه‍اي سنگين تا چاي و قليان و… خلسه.
به شام خوردن و چشم بر هم زدني نيمه شب است و تا فردا سفرات را در رويا ادامه مي‌دهي.
روز ميان آمدن و نيامدن است كه مي‌رويم به قصد پاسارگاد، اول.
ساعتي ميان چرت، آواز و ترانه و ديكلمه مي‌گذرد تا بر گوشه‌اي از دشت مقبره‌ي كوروش را ببينيم. آرام‌گاهي كه براي آزادجاني چون او حقير است. جاي‌گاهي كه زماني باغي خرم بوده و حالا ظل آفتاب،چنان كه پنداري همواره اينجا صلات ظهر است و همين، تنهايي و كم قدري اين سنگ هاي بر هم چيده را بيشتر مي‌كند.
آن سوترك مدرسه‌اي است فرو ريخته از دوره‌ي اتابكان فارس- همان‌ها كه از اين مقبره هم مسجد ساخته بودند كه نه مسجدشان ماند نه مكتب‌شان.
چشم انداز پيش رو دشتي است گسترده با ستون‍ها، ديوارها و سردرهايي در گوشه‌گوشه‌ي آن،پخش وپلا.حسي آشنا نداري،گويي به جهاني ديگرگام نهاده‌اي. في‌الواقع، تو، وارث ناخلف آنان ، از فر و شكوه‌شان چه در چنته داري . و از اين رواست كه چـنين در هم ريخته‌گي‌شان را كسي چاره‌اي شايان نيانديشيده.
پراكنده‌گي و سكوت از سويي و آفتاب و نسيمي غريب از ديگر سو تنها تصاويري گذرا از چند نقش آشناي كتيبه‌ها و ستون‌ها در ذهن بر جاي مي‌گذارند.كمي جلوتر تاملي بر دروازه‌ي زمان، سيلان نور و باد و روزي نار.
سه مقبره و يك كعبه‌ي نور و چندين نقش برجسته، بيشتر از اشكانيان و گويند از «كرتير» موبد بزرگ اشكانيان كه او هم با دين همان كرد كه موبدان ما -…و كيش اهريمن و ديوان از شهر رخت بربست و ناباور گرديد و يهود و دشمن و برهمن و نصارا و مسيحي و مك تك و زنديك در كشور زده شدند.بت‍ها شكسته و كنام ديوان ويران گشت و جايگاه و نشستن‍گه ايزدان شد….
خرمگسان معركه با دمي عفن به هجو آنچه برآمده‌اند كه از حوضه‌ي گمان‌شان بيرون است
)اينجا مردماناش از يك گوهراند و آتشي كه آسمان‌اش را روشن مي‌كند شعله‌اي است از جان‌شان، جايي كه هركس نتي در فوگ با شكوه باخ است و هر آنكه نت نپذيرد، تنها نقطه‌اي است سياه، بي‌فايده و بي‌معنا كه چون حشره‌اي به آساني ميان انگشتان گرفتار مي‌آيد و له مي‌شود و يا آنچه از آن بر جاي مي‌ماند جز گند مالي بر شيشه نيست.)
عبور از كنار اين جلال و جبروت با پاهايي كرخ شده از بهت و چشماني كه بي‌اختيار دودو مي‌زند، رد مي‌شود و مي‌ايستد بر نقشي و باز مي‌گردد به تماشاي آن ديگري و مدام تكرار همين كه خسته نمي‌شوي تا آنگاه كه پر شوي و سرگيجه بگيري نه از ارتفاع يا دوران سرت كه از ضعف بودن‌‍ات.
سر ظهر نزديكي تخت جمشيد بر چمني كه نبايد مي‌نشينيم،ناهار و بعد از آن گل و پوچي تا كمي آفتاب مدارا كند و آنگاه به ديدار دلبر دلرباي‌مان برويم. از پله‌اي كه پله پله اشتياق را اوج مي‌دهد بالا مي‌رويم تا به محوطه‌اي فراخ برسيم با ستون‍هايي بالابلند، آپادانا، كه بايد تالار بار عام و ضيافت‌ها باشد.
هنگام گذر نگاه چشمان‌ام را مي‌بندم و اين تصويركه در لحظه‌ي عبور بر پشت پلك‌هاي‌ام حبس شده در اختيارام است،«تا فضايي در دو هزار و پانصد سال پيش را بازآفرينم كه زير سقف بلند چوبي‌اش جريان موسيقي‌وار و طنين موج-آ-موج موسيقي، بازي نور و رنگ‌ها به دل خواه و به دقت و چين و شكن هزاران لباس فاخر و پيچ و تاب شادمانه و به قانون بدن‌هايي مسرور در نظمي بي‌كم و كاست بر قرار است. عطر گس و رخوت‍ناك و طعم تلخ‍گون اشربه و اطمعه‌اي كه هوس را لگام گسيخته‌ رها مي‍كند و روح در ميان سر خوشي، تسليم تقدس و آزادجاني آن فضا مي‌شود.»
كاش چشم مي‌گشودم بي‌آنكه در آن فضا نباشم.(ليك بي‌مرگ است دقيانوس/واي،واي،افسوس (
دور ترك مقبره‌هايي است در دل كوه از همان‌ها كه در نقش رستم بود و اين يكي با نقشي از ماه، ماهي ،كه پلنگي رخساراش را لمس نيارست كرد. و از آن اوج فنا ناپذيري‌شان را اين گونه فرياد مي‌زنند:
«در حالي كه ما بر بالاي سر شما انسان‌ها
در ميان بلورهاي يخ‌هاي ستاره‌گون ماوا كرده‌ايم
نه از روز باخبرايم نه از شب و نه از تقسيم زمان
همه‌ي گناهان و وحشت‌هايي كه در شما هراس ايجاد مي‌كنند
و تمام جنايات و شهواتي كه در وجود شما شادي آفرين‌اند،
براي ما جز نمايشي نيست
چيزي چون خورشيدهايي چرخان
بگذار همآره روزها براي ما بلندترين باشند
به زنده‌گي پر شر و شور شما چشم دوخته‌ايم
و با مشاهده‌ي ستاره‌هايي كه يك-به-يك
از زنده‌گي‍تان مي‌گريزند نفسي تازه مي‌كنيم
نفس‍هاي‌مان در مقابل ديده‌گانمان يخ مي‌بندند،
اژدهاي آسمان براي‌مان دم تكان مي‌دهد
وجود بي‌زوال ما سرد و لايتغير است
و خنده‌ي جاودان‍مان سوزان و تابناك»
بر صحنه‌ي مسين غروب، تالار آيينه، خاموش و منتظر و كمي دلگير، شايد از اينكه روزگار محتاج اكسيراش كرده و خاكسترين اكسير ما آيينه‌گي‌اش را باز نمي‌گرداند كه از جنس آيينه‌ي ما نيست.
و اما گذري هم به حرمسرايي كه حالا شده موزه،با كتيبه‌هايي و كتيبه‌‍اي، وصله‌اي ناجور،كم سال و نخ نما.
«گفت از بانگ و علالاي سـگان هـيچ واگـردد ز راهـي كـاروان
يا شب مهتاب از غوغاي سـگ سست گردد بدر را در سير تگ
مه فشاند نور و سگ عوعو كند هركسي بر خلقت خود مي‌تند»
هر چه بخواهي هست اما محبوس پشت آن شيشه‌ها،دور و سرد.
از موزه بيرون مي‌آييم به قصد ديدن شهري سوخته و ارواح بيچاره‌‍اش مي‌بينيم‌اش مستاصل و تكيده كه خطاب به ارواح بي بعد ما چنين مي‌گفت:«…ما به خوش‍بختي، به آزادي و ايزدان اميدواريم،وحدت دنيا را به مثابه موسيقي موزون كرات آسماني مي‌ٌدانيم…ديگر برويد و ما را با جنگ ها و كشتارهاي مان تنها بگذاريد. شما قلب مرا نرمش بخشيديد،اكنون پيش از آنكه جنگ ديگري دربگيرد از اينجا فرار كنيد،وقتي خون جاري شود و شهرها آتش بگيرند شما را ياد خواهم كرد،و به ياد تمامي دنيا خواهم بود، دنيايي كه حتي كور دلي، غضب و بي‌رحمي ما،ما را از آن نخواهد بريد. خداحافظ، سلام مرا به ستاره‌تان برسانيد و درودهاي‌ام را به رب‌النوعي كه سمبل آن قلبي است كه در حال بلعيده شدن توسط پرنده‌اي است ابلاغ نماييد. ضمناٌ به اين نكته هم توجه داشته باشيد كه وقتي از دوست‌تان ياد مي‌كنيد، وقتي از شاه بيچاره‌اي ياد مي‌كنيد كه به دام جنگ گرفتار آمده، فكر نكن كه او روي نيمكت نشسته و غرق در بدبختي است،بلكه در عوض فكر كن كه او با قطرات اشك در ديده‌گان و خون در دست‌ها ايستاده و لبخند مي‌زند» خدانگه‍دار.
آخرين لحظات را با عكسي بر دروازه‌ي ملل جاودان مي‌كنيم و خورشيد كه به سرازيري غروب مي‌افتد از شيب پله‌ها پايين مي‌رويم سرودخوانان تا در تاريكي به شهر برسيم و نبينيم‌اش.
رقص دست‌ها و روح, شب با پوچ و پرمان پيمانه مي‌شود پي-در-پي تا پگاه.
صبح مردد از ماندن و رفتن قلات را برمي‌گزينيم براي دور ريختن نحسي‌مان، در پاي چناره‌ايي تنگ-آ-تنگ، آن سوتر رودي جريان دارد همواره گل‌آلود.
هر كه به سي‌ي خود، چند نفري با خاج و پيك سرگرم‌اند. آن ديگري با رمل و جفر و عشق شوخي مي‌كند و چندتايي هم به فكر مراسم آييني‌مان: گل و پوچ.
آفتاب خردك‌خردك بالا مي‌آيد و چرتي در هرم رخوت‌ناك‌اش كه باد بهاري هم‍راهي‌اش مي‌كند، رقص برگ‌هاي تازه و خش‌خش خزان زده‌هاي پار، صداي سيماب‌گون آب و گاه آواي لغزان پرنده‌اي، به اين‌ها اضافه كن سر وصدا و شر و شور و شوق اين آدم‌ها، عطر خواب آور دود ناشي از سوختن چوب‌هاي تر و برگ و … با اين همه عيش‌ات برقرار است و نحسي حتماٌ به دور.
لختي كه مي‌نشينيم تعامل غربت محيط و كنجكاوي به دامنه‌ي تپه‌‍ي رو-به-رو مي‌كشاندمان، بر شيبي ملايم و مخمل‌پوش،چنار و بلوط‌هايي هرازگاهي سر برآورده‌اند زخم خورده از باد و برق، بته‌هاي گون و گل و سبزه‌هايي نورسته، سورمست و دست‌افشان به رقص آمده‌اند.
دور ترك رد آبي پيدا است در ايواني سنگي، آب‌شاري را مي‌ماند،سكوت ودنجي‌اش از دور دلبري مي‌كند و همين كافي‌است اين خسته جانان را….ناهاري سرسري مي‌خوريم و تا عصر به هر ترتيب مي‌‌گذرد. نرم نرمك باراني درمي‌گيرد باد در مي‌رسد ميانه به هم زن و پر هياهو، باد و باراني كه سيزده را بايد. و ما كه از شوق يافتن اين گوشه خلوت هوش از سرمان پريده نه تنها اكل از قفا مي‌كنيم بلكه زيره به كرمان هم مي‌بريم و گوهر به ملك سليمان.
از كوره‌راهي وارد ده‌كوره‌اي مي‌شويم. صداي بي وقفه‌ي سگ‌ها حضور زيادي‌مان را بانگ مي‌زند،خانه‌ها جمله‌گي خشت و گلي هستند،پس كوچه‌ها و طاق و قوس‌ها،هشتي و چهارسو،گذرهايي مسقف و آن دورتر منار مسجدي نمايان. ديوارها نيمي ريخته،خانه‌اي آوار شده و كوچه‌اي كه پيدا است ديرزماني طعم عبوري را نچشيده و سبزه پوشيده، شاخه‌هاي شيطان چند درخت در برزني سرگير شده‌اند و جويي كه عبور فرتوت ماندآبي را وظيفه‌دار گشته.
بالاخره مردي را مي‌بينيم و سراغ آب‌شار را مي‌گيريم و او آب حيات‌مان وعده مي‌‌دهد و ما كه نخورده مستيم لبيك مي‌گوييم و منتظر مي‌شويم تا معجون ديونوزوس‌اش را براي‌مان در كيسه‌اي بپيچد.در اين ميان بي‌بهره نمي‌مانيم از خنياگري دو جوان.
مي‌يابيم‌اش، تخته سنگي با آتش‌گاهي در ميان، رو به رو بستري پهن و پوشيده از برگ مقر چادرمان،عبور جويباري از كنار و حضور هيزم به قدر نياز.صداي آب‌شار به سمت خود مي‌خواندمان كه ببينيم‌اش و مي‍بينيم قامت افراشته بر بلنداي صخره‍اي،پشنگه‌هاي آب در حركتي به آيين و رقص وار در سقوط و خنكاي مرهمين‌شان مكرر برصورت. خروش او و خاموشي تو- لرزش روان ونازك آب بر سنگ‌هاي كف جوي و تو كه مبهوت ومايوس مانده‍اي ميان امروز، ديروز و فردا…(خيال نمي‌كنم كسي دانسته به ساعت مچي يا ديواري گوش بدهد. مجبور نيستي. مي‌تواني زمان درازي از صداي آن غافل باشي، سپس در يك ثانيه تيك تاك مي‌‌تواند رژه دراز و روبه كاستي زماني را كه نشنيدي ناگسسته در ذهن ايجاد كند. به قول پدر عادت‌هاي بي‌هوده است كه هميشه مايه‌ي تاسف‌‍ات مي‍شود. واينكه مسيح مصلوب نشد: تق‌تق منظم چرخ‌هاي‌كوچك فرسوداش. كه خواهري نداشت. «تاريكي از پس پشت آن صخره‌ي ديگر سر بر مي‌آوردو ناچار رها مي‌كنيم فراخ منظري را كه پيچ و تاب خورده در لفافي از رنگ‌ها در برابرمان.
به كمپ مي‌آييم و جوركش عبادت آتشين‌مان مي‌شويم به قصد دورباش شبحي كه پيغام‌آور شومي خبراش داد… هر چند بهانه‌اي شد براي بيدار ماندن در كنار اين هاله‌ي بي‍چيز همه چيز.
شعله‌هاي‌مان برقرار است و پاي‌كوبان اهورامزداي‌مان بركنار آتش به رقصي بي‌قانون مشغول، امشاسپندان به فكر آتش مقدس‌مان امان از هيزم‌ها بريده‌اند تا اين عيد پايدار بماناد كه(عيد مذهبي جشن گرفتن يك واقعه نيست بلكه بازآفريني آن است، زمان داراي عيار و سنجه نابود مي‌شود و اكنون ابدي-براي دوره‌اي كوتاه و اندازه ناپذير-دوباره باز مي‌گردد. عيد مذهبي بدل به خالق زمان مي‌شود؛تكرار بدل به مفهوم.عصر طلايي باز مي‌گردد.) و ما پاس‍دار اين عصر و اين لحظه كه امتداداش بدهيم در تمامي آنات‌مان،‍ اين‍جا…دريغ كه تاب نمي‌آوريم و يك به يك به خواب مي‌رويم.
سكوتي هست ونيست،نور و ظلمت بر برجسته‌گي سنگ‍ها جست-و-خيز مي‌كنند و صداي آن غريبه‌ي تاريك كه روي برگ‍ها مي‌خزد. قامت شعله‌ها بر رخسارمان مي‌دود و آرام مي‌گيرد و سايه روشن‌اش چهره‌اي از ريخت افتاده ارمغان‌مان مي‌آورد و هر صدايي زنهار مي‌دهد كه مبادا… و هول و هراسي هر چند مسخره اما شيرين… و البته ما كه ته دل به بي‌چيزي آرام‌ايم.
سايه‌ها خش‌خش‌كنان روي برگ‌ها مي‌خزند و ماه مقر منوراش را جا-به-جا مي‌كند،شبي بي‌پايان ما را دربرگرفته و تا اعماق سنگلاخ روح‌مان رسوخ كرده،و ذهن‌مان را به تعقيبي ناخواسته پرواز مي‌دهد به اديسه‌اي جاودان وامي‌‍دارد. از درون بخارهايي كه اجسام لبه‌هاي‌شان را در آن مي‌بازتد….
خسته و خواب آلوده به حلقه‌ي مانوس زمان آشنا بازمي‌گرديم. نور شاخه به شاخه پايين مي‍آيد،براي تهيه صبحانه ناچار به ده مي‌رويم تا بدانيم از كجا سردرآورده‌ايم.
كمي پايين‌تر باقيمانده‌ي باري در باغ برجاست نيمكت‌ها خسته و خراب بر زمين افتاده‌اند، چندتايي هنوز پابرجاي‌اند و آن پرنده‌ي كوچك نيز بالاي شاخه هم چنان سرمست صداي خواننده‌ي روحوضي را به گوش مي‌آورد كه از زلف سركج چين‌چين شكن‌شكن يار مي‌گفت، صداي به هم خوردن شيشه‌ها و استكان‌هاي عرق در دل سنگ‌هايي مسخ شده محبوس گشته و بوي تيز عرق سگي و بوي گس شراب قلات جاي خود را به عطر خاك و بوي باران و علف داده، پايين‌تر كليسايي نيمه ويران، رها شده، خالي و عبوس كه ضربه‌ي آخر ناقوس‌اش زماني دراز در هوا مانده و به گوش مي‌ماسد گويي تمام ناقوس‌هايي كه تا آن وقت به صدا درآمده بودند هنوز در شعاع‌هاي بلند و ميراي نور آن حوالي صدا مي‌كردند.
از دوكوهك خريدمان را مي‌كنيم و بازمي‌گرديم تا پيكي بفرستيم و آنها را كه نيامده‌اند به اين گوشه‌ي مينويي‌ي جامانده در زمين بكشانيم.
بعد از ظهر در چرت و… مي گذرد،عصر نشده ديگران با دست پر مي‌آيند شاد شنگول.
نمي‌فهمم چه طور باز شب مي‌شود،ضيافتي برپا مي‌كنيم به ياد شب‍هاي پرهاي-و-هوي اين ديار. از قليان شروع مي‌كنيم و بعد پيمانه مي‌زنيم كه:
هـوا هـواي بـهار است و بـاده بـاده‌ي ناب
به خنده خنده بنوشيم جرعه جرعه شراب
بعد هم حتما بايد انرژي مازاد را با رقص و شلنگ تخته تخليه كرد….شام كه مي‌خوريم گرد آتش مقدس مان حلقه مي‌زنيم تا از هر چه بگوييم و بخوانيم و بخوانيم و گاهي بخوانند و باز بخوانيم و ذله كه شدند و خسته،خواب بربايدشان و باز ما بمانيم و جرعه و پيمانه.
«يكي زير خنده زد و يكي ديگه جست تو نور ماه و رفت يه چيزي به من خورد اون يكي سعي كرد نخندد و گفت اون بطر را بده به من تا پيش از اينكه دادبزنم جلو دهنمو بگيره يه صدايي گفت آروم بگير و پاهاش بود كه رفت من سعي كردم بلند شوم برگ‌ها تو نور ماه به بالاي تپه مي‌دويدند و كي بود يا كيا كه از تپه پايين افتادند اين بار سراش آمد پشت سرام و گفت آروم بگير بعد خنده‌كنان افتاد روي پاهاش و من توي سفره دويدم و وقتي سعي‌ كردم برگردم يكي ديگه وسط سفره افتاده بوداز گلوم يه صدايي در اومد نمي‌دانم شايد خنديدم ولي گلوم همان طور آن صدا را مي‍داد نمي‌دانم گريه مي‌كردم يا نه يكي خنده‌كنان روي من افتاد و اون يكي با تي پا بهش زدبوي درخت‌ها و بوي گند خوشي مي‌داد اين بار چشم‌هاش بودند كه آمدند براق بودند و زل‍زل زير پام آرام نبود انگار با شكم‌اش آمده‌بود زمين كج كج مي‌رفت و پاهام يخ كردند هيچي سر جاش نبود همان جا كه آدم‌ها به هم چسبيده بودند تا توي دوران گم نشوند من بهش چسبيدم يكي از تپه كج كج پايين مي‌اومد و اين بار آتيش بود كه اومد صورتم هم مثل بقيه تن‌ام گر گرفته بود آرام بودم وبودند و اين تاريكي بود كه اومد.»
صبح خسته و خواب آلوده از پس شبي ديگر بر مي‌آيد و ما كسل و كاهل از اينكه چندان زماني به رفتن نمانده است.آخرين ديدار با آ‌ب‌شار و صخره‍ي بالاي سرمان.از هر گوشه آبي جاري است و در هر كنار سبزه‌اي سر برآورده،لاله‌ها از سفر خاكي‌شان بازگشته‌اند و تن‌هاي خونين‌شان را به باد سپرده‌اند. بر فراز ايواني سنگي كه بلندتر از قامت و قوت ما به نظر مي‌ٌرسد آبي جاري است و همتي برمي‌خيزد تا دست‍رس‌اش كند، راه رفتن هست اما ني راه برگشت و با التماس و دعا،قسم و آيه بازمي‌گردانيم‌‍اش.هم چنان به تفرج مشغول‌ايم كه به بازگشت آوازمان مي‌دهند.آخرين نگاه‌ات را به اين صنم گل اندام مي‌فكني بي پلك زدني تا آنجا كه در چشم‌ات جا خوش كند و جاودان شود.
ديداري دوباره با آن كليساي يخ‌زده واين بار به داخل كليسا هم سري مي‌كشيم. پايين‌تر از ضلعي ديگر وارد قلات مي‌شويم «آن جا كه زمين و انسان در موعود لحظه‌اي به دوراهه‌ي تفريق رسيدند چراكه به جبر تقدير فريب كار، گردن نهادند و همانا زمين را كه ويران انسان بود در اين مدار سرد كار به پايان نرسيد وچون عاشقي كه به بستر معشوق از دست‍رفته‌اش مي‌خزد تا بوي او را دريابد همه سال بهار به مقام نخستين باز مي‌آيد با اشك‌هاي خاطره.
-ياد بهاران بر من فرود مي‌آيد بي‌آنكه از شخمي تازه بار برگرفته‌باشم و گسترش ريشه‌اي را در بطن خود احساس كنم؛ و ابرها با خس وخاري كه در آغوش‍ام خواهندنهاد، با اشك‌هاي عقيم خويش به تسلاي‌ام خواهند كوشيد.
جان مرا اما تسلايي مقدر نيست:
به غياب دردناك تو سلطان شكسته‌ي كهكشان‌ها خواهم انديشيد كه به افسون پليدي از پاي درآمدي؛
و رد انگشتان‌ات را
بر تن نوميد خويش
در خاطره‌يي گريان
جست-و-جو
خواهم كرد»
باز مي‌گرديم به شيراز تنها به اميد ديداري دوباره با فاتح عراق، فارس، تبريز و بغداد.
نيم روزي است كندپا و ولنگار،بوي نذري و خاك و حس تند عطش محيط را به شدت منتزع كرده.
مردم در خيابان سرگشته و گروهي مشتاق پرسه مي‌زنند.حضور فاجعه را هراسان‌اند ونذر را بر دورباش‌اش به پاداشته‌اند. و ما هم بي‌نصيب نمي‌مانيم از معجون افلاطون‌شان.
بعد هم غير آنها كه مي‌روند اين طبايع متضاد به قراري از هم جدا مي‌شوند تا شب.
در اين فرصت جز حافظيه جايي ديگر مگر مي‌توان رفت. و حافظ و وسوسه‌ي فال. با خود آرزويي مي‌كني، آرزويي خاموش و اين چنين خود را از انديشيدن در مورد امورگذشته مي‌رهاني و آنچه موجب آزارات است از خود دور مي‌كني به مدد لطف سخن و طبع سليم‌اش.
شب صف‌هايي سياه پوش به قامت ديرپاترين سوگواران تاريخ، مجلل و پر طمطراق، نه با شوكتي آن‌چنان، شهر را گرفته‌اند.
سكوت كم‌پيدا به گوشه‌ي پاركي مي‌كشاندمان تا مغلوب جسارت چند بچه‌ي پاپتي اما پابه‌توپ شويم.
شب آخر هم از خسته‌گي بيدار باش‌هاي قلات در بي‌خبري مي‌گذرد.
صبح تا برخيزيم و متفق شويم تنها مجال رفتن به باغ دلگشا مي‌ماندمان،صبح عاشورا. باغ دلگشا در بهار دل انگيز شيراز آكنده با بوي گند و مزدحم. بناي وسط باغ زخم خورده از زمان، ديوارها كمابيش پابرجاي‌اند. ارسي‌ها ديگر آن آبگينه‌هاي رنگين نيستند و معرق روي درها به كلي آسيب ديده، روي طاق ريخته و نريخته‌اش خار نشان گشته و حوض جلوي ايوان خالي و خراب.
باز گشت به خانه و فقط امكان خداحافظي و…
خسته و كوفته و نه آنقدر مستاصل و بي‍چاره بلكه به گونه‌اي بي‌تفاوت، به سوي خانه به راه افتاديم. با حالتي غضب‌ناك از ميان هوايي چسب‌ناك با گام‌هايي فلج شده…
… في‌الحال خود را جلوي دري آشنا مي‌يابي بسته در زنجير، اين كجا بود؟ اشيايي آشنا زل‍زل نگاه‌ات مي‌كنند،هوا اما مانوس نيست، اتاقي نيم تاريك، اين سو و آن سو قدم مي‌زني هاله‌اي از اندوه و سيلي از غمي تلخ دربرگرفته‌ات به جستجوي چيزي مي‌گردي اما نمي‌داني چه. زمزمه مي‌كني:
«- آمده‌ام، آمده‌ام،پنجره‌ها مي‌شكفند
كوچه فرو رفته به بي‌سويي،بي‌هايي، بي‌هويي.
شهر تو ني، شهر تو ني،
در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي.
شهر تو را نام دگر، خسته نه‌اي، گام دگر.
آمده‌ام، آمده‌ام، درها رهگذر باد عدم.
خانه زخود وارسته، جام دويي بشكسته. سايه‌ي «يك» روي زمين. روي زمان.
شهر تو ني اين ونه آن.
شهر تو گم تا نشود پيدا نشود»





بهار و.. 80
همسفر ديوانه‌ي تو مهدي سرتيپي


پي‌نويس
مهدي اخوان ثالث؛ آخر شاهنامه
پرويز رجبي؛ كر تير و سنگ نبشته ي او در كعبه ي زرتشت
ميلان كوندرا؛ كتاب خنده و فراموشي(با اندكي تغيير
هرمان هسه؛ خبر هاي عجيب از ستاره اي ديگر
مهدي اخوان ثالث؛ آخر شاهنامه
هرمان هسه؛ گرگ بيابان(با اندكي تغيير)
مولوي؛ مثنوي معنوي،دفتر ششم
هرمان هسه؛ خبر هاي عجيب از ستاره اي ديگر با اندكي تغيير
ويليام فالكنر؛خشم و هياهو
اكتاويو پاز؛ ديالكتيك تنهايي
فريدون مشيري
ويليام فالكنر؛خشم و هياهو(با اندكي تغيير)
احمد شاملو؛ مدايح بي صله،پس آنگاه زمين به سخن در آمد
سهراب سپهري؛شرق اندوه،تا
و با يادي از گلشيري عزيز كه جاي جاي اين متن وام دار اويم.

No comments: