به محمد و فرزانه
ساحل سودا
با هم روي همين نيمكت رو به آب نشستيم چشم هايش حركت ميكرد اما انگار جايي را نميديد صورتاش خيس بود و انعكاس نوري، شايد مهتاب، گونههايش را براق كردهبود.
ميگفت:«سايه ها كه روي سنگ ها مي دويدند پيدايش مي شد نخست موهايش را ميديدم، بعد صورت گرد و مهتابي اش كمي بعد دست ها، تا آرنج فقط. از اين بالا تر نميآمد. موج كه مي زد رخسارش ميتابيد و نميتابيد . نگاهاش به سوي من اما خيره به دور دست ناپيدايي بود . لحظهاي گويي ميخواست از آب بيرون بيايد ولي موج بعدي با خود بردش و جز انعكاس نور بر موجهايي كوتاه چيزي ديده نميشد .
صبح زود قبل از اينكه كسي لب آب بيايد آنجا بودم رد پايي بر شن نمانده بود چند كنده كه آب با خود آورده بود در حال دفن شدن زير شنها بودند . آرزو كه آمد گفت ديدهاش اول موهاي اش را، موجهاي كنار دستها او را متوجه انداماش كرده شب اما مهتابي نبوده كه چهرهاش را ببيند و فقط تصويري محو از او به ياد دارد .
علي ميگفت:« تنها كه لب آب بروي و شبهاي قبل هم يكي مدام اين را توي گوشات بخواند حتما خيالاش به سراغات ميآيد .» گفتم :«مگر ممكن است هر شب همان تكه چوب همان جا بيايد و هر شب به همان ترتيب سر از آب در آورد .»
گفت :« حساب تو كه از بقيه جداست تو تو روز روشن وسط آتش گلستان ميبيني .»
حامد گفت: «من هم مينشينم تا با هم ببينيماش .»
تكه ابري جلو ماه را گرفتهبود سايه ها فقط گاهگاهي پيدايشان ميشد . خيلي منتظر شديم اما انگار نميخواست بيايد . سفيدي موجها را به دقت زير نظر گرفتهبودم . حامد كاملا مايوس شدهبود و داشت ميرفت كه ديدماش ، موهاياش را ، كمي كه بالا آمد توانستم خطوط چهرهاش را حدس بزنم ، در حيني كه حامد را صدا ميكردم موج بلندي به آن سو خيز برداشت تا حامد بيايد به زير موج رفتهبود گفتم :«آن جا بود پشت آن موج بلند .» اما ديگر سفيدي موج هم از آن جا گذشته بود . حامد گفت: «حتم دارم خيال برت داشته .» گفتم: « صبر كن شايد با موج بعدي ببينيم اش .» كه رفت . منتظر شدم اما آن شب نيامد شبهاي بعد هم .
مهتاب نبود،ابر هم نبود دريا آرام بود و گرم ، لايه مهي رقيق سطح آب را گرفته بود فقط سفيدي موج هاي نزديك را مي شد ديد . اين بار اول چهره اش را ديدم واضح تر از هميشه خطوط گردن با انحناي چانه تلاقي داشتند و در سينه ها محو مي شدند و به آب فرو ميرفتند. انعكاس نوري نمي دانم از كجا بر قطرات روي گونه اش مي درخشيد، چشم ها خيره بودند اما نه به دور دست سنگيني نگاه هش را حس مي كردم مي خواستم برخيزم اما پاهاي ام قفل شده بود شايد هم خيال مي كردم قفل شده ، زانوان ام نمي لرزيد ولو تواني هم نداشت آب به زير بدن ام رسيده بود و شن هاي زير پاي ام را خالي مي كرد كنده اي كه كنار دست ام بود در موج غلتيد و به ميان آب رفت .»
سايه ها كه روي سنگ ها مي دوند پيدا يشان مي شود . نخست موها را ميبينم ، بعد صورت گرد و مهتابي شان كمي بعد دست ها ، تا آرنج فقط . از اين بالا تر نميآيند . موج كه ميزند رخسارشان مي تابد و نمي تابد . نگاه شان به سوي من اما خيره به دور دست نا پيدايي است….
فروردين 81
No comments:
Post a Comment