Monday, April 07, 2003



دن كيشوت در شهر بازي

شانس بزرگي مي آورم كه قيافه ام را در آب يك جويبار مي بينم.چهره‍اي از ريخت افتاده بر پس زمينه اي از سبزمتحرك كه قر و اطوارآب هر لحظه آن را به شكلي جديد و عجيب وا مي دارد.
...اما اصـلا من اينجـا چه مي كنم،يا آن مرغي كه بـالاي سرم مرا با پرتاب فضله اش تهــديد مي كند و صداي اش را بـراي ام بلند مي كند و اين درخت كه سايه ي سنگين اش را برسرم افكنده و باتكان برگ هاي اش به همت باد تداعي لشگري جنگجو را به ذهـن مي‍آورد.تنها دلم را به نحيف قورباغه درختي آويخته از برگي خوش دارم كه او هم چون من دغدغه ي تثبيت موقعيت دارد و تقلا مي كند كه باز هم همرنگ جماعت بودن از شر در امان اش دارد.
عــمود بر مسير آب حركت ميکنم،حقيقـتاً از دنبـال كردنـش بيـــزارم بدين ترتيب مطمئن هستم كه با او به اين زودي ديدار نخواهم داشت.هر چه از جوي دور مي شوم سبزه ها بلندتر مي شوند و درختان تنك تر.اين تك شواليه هاي عظيم به خيال خود به جدال آفتاب آمده اند يا اينكه ابرهاي جادويي زمين گير شده اي هستند. فـرمانده‌‍ْ گـردوي كهنسـالي است پـر ز سار و گنجشك كـه همهمه شان هر صدايي را در خود محو مي کند و بالطبع با همان سلاح قديمي عبور از زير اين درخت را مايه ي پشيماني مي سازد. تپه اي رو به باد قد برافراشته،ماواي زنـدگي مسخ شده‍ي هزاران تكه سـفال و آبـگينه ي شـكسته و زندگي بي پايان خرده ريزه هايي سياه رنگ.
باد تندي وزيدن مي گيرد و ابرها رابه همراه مي آورد بدون برقي و صدايي.
درخـتان به رقص مي آيند و مرغكان به وجد. خورشيد علي الظاهر مغلوب مي شود و من… .
سرپـناهي نمي يابم،رشته هاي آويخته از آسمان به زمين مي رسند برخـي در اين ميان مرا مي يابـند. اين بار جويبـاري بي انتها بر من عمود مي شـودو ديدارش محتوم.

به جاده مي رسم در يك سوي آن قدم بر مي دارم، در آن سوي راه، هم راستا با من همزادم حركت مي كند لحظه اي در هيات مار، دمي ديگر به شكل وزغ و زماني به ريخت گرگ. يادم نمي آيد به «آدم» كاري داشته باشم ضمن اينكه هرگز دركارسحر و جادو نبوده ام لاجرم اين آخري را بيشتر مي پسندم.
پس زمزمه اي شادمانه سر مي دهم و دست افشان به ميان جاده مي‍روم دست هايم را باز مي كنم. نخست يك پا را به زمين مي كوبم و اينك ديگري را ،و حالا گويي به پرواز در مي آيم، مي چرخم و گرد من مار و وزغ و گرگ مي چرخند ،آن قدر سريع كه ديگر نمي توانم آنها را از هم تشخيص دهـم. بر زمـين مي‍افتم و به آسمان كه بـالاي سرم مي‍چرخد خيره مي‍شوم، جنگ پايان پذيرفته و خورشيد برفرازآسمان مي درخشد. نفس راحتي مي کشم و برمي خيزم و تلو تلو خوران به راهم ادامه مي دهم.

چـندان خـسته ام كه به مـحض ديدن پارك تفريحي در سمت ديـگر جاده داخل مي شوم صداي قهقهه مرا به سمت خود مي كشاند. بر روي چمن زير درخت گردوي عظيمي يك سكوي چوبي ساخته اند. در جلوي سكو ده ها نفر روي صندلي هاي به شدت مرتبي غش و ريسه مي روند صندلي خالي نمي يابم الا يكي بر روي سكو. از شخصي كه آنجا ايستـاده مـي پرسم كه آيا مي توانـم روي اين صـندلي بنشينـم،با مـهرباني مي گويد:«با كمال ميل …چرا كه نه دوست عزيز…» جمعيت در مرز انفجار به سر مي برد و از اداهاي بي مزه ي اين آقاي مهربان نيش خند مي زنند.
سه پله ي چوبي را با سر و صداي ناله ماننداش طي مي كنم.مار و وزغ روبه رويم بر زمين نشسته اند ولي گرگ همچنان پشت سرم است.روي صندلي كه مي نشينم تازه
متوجه مي شوم قضيه از چه قرار است. يك پايه ي صندلي لق است و در اثر نشستن در مي رود. تعادلم به هم مي خورد،نزديك است پخش زمين شوم اما زود خودم را جمع و جور مي كنم، آقاي مهربان پيش مي آيد و به آرامي مي گويد:«متاسفانه تا روي زمين ولو نشوي حق نداري برخيزي... چرا كه خنده هاي اينان را دزديده اي و مي داني كه يك جمع عصبي با دزدي وقيح چه مي كنند.»
ولي من تازه ياد گرفته ام كه چه طور بر صندلي ام بنشينم هر چند اين طرز نشستن از ايستادن سخت تر است.
در آن پاييـن بـرخي مرا به يـكديـگر نـشان مي دهـند و درگوشي حرف مي زننـد و مي خندند.ديـگري به شـكلي ترحم انـگيز به من مي نگرد و چند نـفري هم مشغول شرط بندي هستند. به دوست قديمي ام كه از درخت روبه رو آويخته مي نگرم او هم نتـوانسته روي برگ محكـم بنشيند. تلاش او را دنبال مي كنم مار و وزغ كه متوجه نگاه ام به آن سو شده اند پيش من مي آيند تا راحت تر منظره را ببينند. آنها هم غش و ريسه مي روند. گرگ مي گويد:«او توانش را دارد»،مار پوزخند ميزند كه:«اگر باد مجال اش دهد»و وزغ:«و آن جغد پير كه ديشب دستش به من نرسيد.»
آفتاب به سمت غروب نيم خيز شده است و تماشاگران كه حوصله شان سر رفته يكي يكي صندلي ها را ترك مي كنند. آقاي مهربان در گوشم مي گويد :«يك احمق را مي- توان اينجا نشاند و از كنارش كاسبي كرد،همين طور كسي كه ديگران را احمق فرض مي كند. اما كسي كه نقش هالو ها را بازي ميكند به درد ما نمي خورد.»
در اين فكر هستم كه اين حرف ها به من چه ربطي دارد كه با حركت سريع آقاي مهربان زير پايم خالي مي شود و باصداي آوار روي تخته هاي تق ولق ولو مي شوم.از قضا او هم تعادل اش را از دست مي دهد و به شكل مزحكي سكندري خوران از پله ها پايين مي افتد همان طور كه بر زمين افتاده ام دلم را مي گيرم و ديوانه وار مي خندم و پيچ و تاب مي خورم.جمعي بهت زده نگاه ام مي كنند سايرين كه پيدا است از اين برنامه راضـي هستند چون من مي خنـدند. ديـگر هيـچ چيز نـمي فهمم و اشـك در چشمانم اجازه ي ديدن چيزي را نمي دهد از زور خنده گوشم از كار افتاده و تنها صداهايي نامـفهوم مثل زمـاني كه ضبط صوت تنظيم نبـاشد را درك ميكنم. نمـي‍دانم چقدر مي خندم كه از هوش مي روم.
به هوش كه مي آيم وسط جاده هستم و هم زادم آن سو در تعقيب يك جغد است.وزغ و مار هم نظاره گراند. هوا گرم است و غير از چند درخت تك افتاده چيزي ديده نمي شود. در دوردست كوهي قد برافراشته با تبله هايي سياه رنگ. به سمت كوه به راه مي افتم،رودي بي سر وصدا از كنارمان مي گذرد وبراي اينكه زودتر به كوه برسم ناچار در خلاف جريان آب حركت مي كنم. خورشيد خاموش وبي كس غروب مي- كند،نور قرمز به مدد باد سبزه ها را جارو مي كند. هر چه تاريك تر مي شودسر وصداها بيشتر مي شوند. آواي نخراشيده قورباغه ها و وزغ ها ،زوزه گرگ ها،زمزمه ي ماران و حتي نجواي ستارگان شب.
كورسويي از دور مرا به سوي خود مي خواند. رود را رها مي كنم... صداها را هم. ماه بالا آمده و سايه ها به ياري نور ماه خود را باز مي يابند،به منبع نور نزديك شده ام كلبه اي است مايوس در پاي كــوه ،مــحصور با درختاني زخم خورده از آذرخش. كلبه را كه مي بينم پاهايم كرخ مي شود. مسير منتهي ورودي در نورمهتاب مي درخشد به سمت در مي روم ،از پنجره داخل را مي نگرم. يك تخت خواب مرتب،يك ميزشام چيده شده با گردسوزي روشن در وسط آن گويي اهل خانه به پيشواز مهماني رفته اند.
داخل مي شـوم كـفش ام را در مـي آورم و روي تخت خـواب دراز مي كـشم، حس مي كنم چيزي را گم كرده ام همه جا را با نگاه ورانداز مي كنم اما نمي يابم،تنها چيز آشنايي كه مي بينم قورباغه درختي اي است كه با آرامش بر برگ گلي در گوشه اتاق آرميده.
سرانجام آن را سر جاي هميشگي اش پيدا مي كنم. پشت ميز مي نشينم و شروع به نوشتن بر روي آن ميكنم:
«دن كيشوت در شهر بازي»



No comments: