سوسك سياه و خرگوش سفيد
آن روز وقتي خرگوش سفيد در دالانهاي زير زمينياش به خورشيد زمستاني فكر ميكرد متوجه مهمان ناخواندهاي شد. او كسي نبود جز سوسك سياه كه در گشت وگذار زيرزميني بيپاياناش سر از حفرهي خرگوش سفيد درآوردهبود. آنها همسايه بودند، همسايههايي كه تا آن موقع با هم صحبتي نكردهبودند. سوسك سياه پس از احوال پرسي از خرگوش سفيد پرسيد كه چه كار ميكند و خرگوش در جواب او گفت به خورشيد زمستاني كه نوراش با انعكاس روي برف و تكههاي يخ روي شاخهها جنگل را به باغي از بلور تبديل ميكند فكر ميكرده.
سوسك سياه كه تا آن موقع چنين چيزي نشنيده بود از خرگوش سفيد خواست كه باز هم از خورشيد براياش بگويد. و به اين ترتيب دو همسايه با هم دوست شدند.
از آن به بعد هر روز خرگوش سفيد براي سوسك سياه از خورشيد ميگفت و دوستي آن دو محكم و محكمتر ميشد. البته گاهي هم سوسك از دوستان سياهاش ماجراهايي تعريف ميكرد.
تا اينكه روزي قرار گذاشتند با هم به روي زمين بروند تا خرگوش سفيد خورشيد را به سوسك سياه نشان دهد. اما آن موقع بهار بود و جنگل باغي پر از سبزه. به روي زمين كه رسيدند همه جا پر از برگ بود. حتا جايي براي هوا و نور نمانده بود و فقط نوارهايي از آن رقصان رقصان پايين ميآمدند. گاهي يك برگ چرخ ميخورد و پايين ميافتاد و يكي ديگر به سرعت جاياش را ميگرفت. خورشيد پيدا نبود و اين مساله سوسك سياه را غمگين وناراحت كرد. خرگوش سفيد كه متوجه ناراحتي سوسك سياه شد به او گفت الان وقت مناسبي براي ديدن خورشيد نيست و فقط پرندهها ميتوانند آن را از بالاي درختها ببينند. ولي سوسك سياه و پرنده! اگر از يكي از آنها ميخواست كه خورشيد را به او نشان دهند شايد سالها بعد ذرههايي از بدناش در برگي رو به خورشيد قرار ميگرفت. سوسك به خرگوش گفت كه خودمان به بالاي درخت برويم. ولي چه طور؟
سوسك فكراش را كرده بود. كافي بود گوشهاي خرگوش را ببرند و به پشتاش بچسبانند تا بتواند بپرد البته نه آنقدر بالا كه بقيهي پرنده، فقط بتواند از درخت بالا برود. خرگوش هم قبول كرد با وجود اين از روي احتياط چتر سفيد رنگ و كوچكاش را هم همراه برد.
به آن بالا كه رسيدند سوسك از خرگوش خواست همانجا بمانند چراكه از بس در تاريكي زندهگي كرده بود خودش هم سياه شده بود.
روزها و روزها آن بالا گشت زدند، به طلوع و غروب آفتاب نگاه كردند ولذت بردند، دوستان تازهاي پيدا كردند، با جوجههاي پرندهها بازي كردند وبا پروانهها و شبپرهها براي هم قصه ميگفتند. البته بيشتر سوسك سياه قصه ميگفت چرا كه خرگوش بيشتر حواساش را به يادگيري پرواز دادهبود.
تا اينكه سوسك سياه دلاش براي دالانهاي زيرزميني وديگر سوسكهاي سياه تنگ شد و يك روز بيخبر چتر سفيد و كوچك خرگوش را برداشت و پايين پريد.
و آن بالاي بالا، بالاتر از هر درختي و شايد هر پرندهاي، پرندهاي عجيب و سبز رنگ به پرواز درآمد.
بازنويسي-مرداد81
No comments:
Post a Comment