Wednesday, May 07, 2003

خود گويه هاي تنهايي شيراز

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد


باد که مي آيد و خاک، چشمانم را مي بندم، نه انگار که در شيراز باشم _ آرام جايي مي پنداشتمش _ عصر پنجشنبه اش را دوست داشتم و شهريار و ابوتراب و... حافظ که جان
جانم است _ و تو هم لابد _ اما گويي خالي شده ام از نخل هاي بي خواب و نارنج هاي شريرش ، حتا از ...
نوشته هاي بر ديوارش انگار مرگ واژه هاي مهتر سنگي ام باشند و من آن مهتر
جاي چيزي که نمي دانم خالي است و آسيمه سر در خواب دست مي سايم به هر سو ، نه از پي او _ که بدانم خود کجايم.
نمي دانم!
مي داني؟

باقی بقایت

No comments: