Saturday, November 15, 2003

گفتگو

باید بالاخره یه جوری تمومش کنم مثل خیلی از همین نوشته ها یا مثل فیلم ها که حتا میشه بیشترشون رو قبل از اینکه تموم بشن حدس بزنی که آخرش چی می شه.
باید بهش بگم . بگم که امروز یه روز دیگه است و من اینجوری نمی تونم ادامه بدم. اگه ازم دلیل بخواد و من بگم یه حس ِ ، که نمی دانم شاید از وقتی اون فیلم و دیدم که آخرش رو بعد از بار چهارم هم نفهمیدم چی شد و اون بهم بگه و با همون نگاه از پشت عینکش بهم زل بزنه بازم فایده نداره. تا بذاره بره من یادم می ره که آخر فیلم چی شد. و اگه صد بار دیگه هم برام توضیح بده بازم یادم می ره واسه همینه که می گم باید یه جوری تمومش کنم.
اون بار هم قبل از خداحافظی بجای قرار بعدی مون می خواستم بهش بگم که دیگه اینجوری نمی شناسمش. نه بخاطر اینکه مدل موهاشو عوض کرده یا اینکه از وقتی چشماشو با لیزر عمل کرده دیگه با اون حالت آشنا ی پشت عینکش بهم نگاه نمی کنه.
باید بفهمه که امروز یه روز دیگه است حتا اگه زمین تو مدارش ثابت بمونه و یا مسافرکشی که منو به محل کار می رسونه همون دیروزی باشه و اونی که سر میزم میاد همون پیرهن هر روز را پوشیده باشه. حتا اگر خدا انقدر دور شده باشه که انگار اصلن نیست ، من هستم و او، نه با بازگشتی به نقطه تکرار قبلی. امروز من بر مداری دیگر می گردم و حرکت بی پایان عقربه ها برایم همان گذشت زمان نیست.
امروز روز دیگری است و او باید این را بفهمد و من نمی دانم چرا و اگر بیاید و برایم بگوید و حتا با آن نگاه اش که همیشه از پشت عینکی زل می زد که نیست باز هم تا قرار بعدی مان رابگذاریم و برود من دچار نسیان می شوم و هنوز می گویم و می دانم که امروز روز دیگری است و بالاخره باید جوری تمامش کنم.

شیراز
آبان 82

No comments: