Monday, October 13, 2003

"زنده گي را فرصتي آن قدر نيست
که در آيينه به قدمت خويش بنگرد
يا از لبخنده و اشک
يکي را سنجيده گزين کند
."

مرگ پدر بزرگ شايد چندان عجيب نباشد به خصوص که نود و چهار سالَش باشد . اما عجيب آن نگاه دو دو زن هفته آخرش بود. انگار که دلواپس باشد چيزي را از قلم بياندازد همه چيز را سريع از چشم مي گذراند و در ته آن نگاه دور حسرتي بود، شايد از خاطره اي يا...
کمي حواس پرت شده بود. براي روزهاي آخر بهتر هم هست. نزديک که مي شديم بجا مي آورد و اگر بلند چيزي مي گفتيم ، چرا که به سختي مي شنيد، مثلاً سلامي مي کرديم به تکرار پاسخي ميگفت نه انگار که با ما باشد بلکه پژواکي بود بر صدايمان که از روح ناآرامش به يادبود صدايي شايد آشنا برمي خاست.
سختش بود راه برود و زير بغلش را مي گرفتیم. گام ها را لرزان بر مي داشت و دستهاش آماده بودند که هر لحظه که لغزشی احساس کرد به هر چه دست رس باشد بياویزند . گام ها را با تاني بر ميداشت انگار که لب گودالي عميق پا بگذارد و از بيم اينکه با گام بعدی فروغلتد ، تا مطمئن نمي شد جاپايش محکم است قدمي برنمي داشت.
توان خيره شدن به چشمانش را نداشتم . چه مي ديد؟ رويايي ديرين که ميشد و نشد؟ هر چه بود آرامش ابدی چشمان ناآرامش را درربود.
روحش شاد.
َُ

No comments: